Monday, 7 November 2011

بلگراد

بعد اشک‌هایم را پاک کردم، صدایم را صاف کردم، زنگ زدم به مامان. آن شبی که فردایش قرار بود بروم سفارت صربستان. قرار است در بلگراد بمیرم. مامان گفت هیچ خبری نیست. گفت کسی نمی‌آید، کسی نمی‌رود. مامان دوست دارد خانه‌اش همیشه شلوغ باشد. دوست دارد ببیند دخترهایش ازدواج کرده‌اند. دوست دارد دامادها سربه سرش بگذازند. نوه‌ها باش بازی کنند. دسته‌جمعی برویم چالوس. هی بخندیم. هی بخندیم. صبح زود همه را صدا بزند برای نماز. هی حرص بخورد کسی بیدار نمی‌شود. برود پیاده‌روی با من. بله با من. هی نصیحتم کند. برویم ماهی تازه، نان تازه بخریم. هی دستور طبخ ماهی به انواع روش‌ها اختراع کند. مرغ را به روش نیکاراگویه‌ای بپزد. ترشی بیندازد. مربا درست کند. برود سبزی خوردن بخرد گشنیزش مال من. جعفریش مال نرگس. ریحانش مال بابا. پیازچه مال فاطی (؟)،تربچه مال فری. بشینیم سر سفره همه با هم. از موردهای عجیب و غریب بیماران اورژانس حرف بزند. هی از اصطلاحات پزشکی استفاده کند و هی همه بپرسند خب این یعنی چی. حقیقت اما  این است که هیچکس نیست. خانواده جمع نیست. اصلن خانواده نیست. شاید باید بلگراد را عقب بیندازم. شاید مامان را ببرم بلگراد. با هم بمیریم

گور جمعی

من ننوشته‌ام. ببین اینجا دو بلوک است. هر بلوک سیزده طبقه‌ی آزگار. هر طبقه بیست و شش اتاق تک نفره. سلول انفرادی. لاک تنهایی. هر کس می‌خزد تو لاک خودش. پنهان می‌شود. مهم نیست چقدر همه را بشناسد یا سوشالایزینگ کرده باشد یا مست باشد. یا با کسی باشد. آخرش همین سلول انفرادی است. اینجا یک گورستان جمعی است