Friday 8 October 2021

بعد این غم،‌این درد، این پوچی چنان به اُرلاندو آمیخته شد

Tuesday 29 January 2019

البته خودم از همین الان میدونم هیچ شانسی ندارم و نداشته‌ام و نخواهم داشت و اصلا چرا دارم میرم؟ چرا زنگ نمیزنم بگم یک لوزر به درد نخور ترسو‌ام. و در پایان و مثل همیشه برای خودم آرزوی وصل بدرک رو میکنم

Monday 14 January 2019

Pangong Tso

قبلش همون موقع که بساط پخت و پز رو راه انداخته بودیم بارون اومده بود. با سوز و سرما. ما ولی به کارمون مشغول بودیم. بعد بارون بند اومده بود. بعد رنگین‌کمون زده بود. نه که یه جا تو آسمون یه تیکه رنگین‌کمون زده باشه‌ها، یه کمان کامل رنگی زده بود. بعد آسمون آبی شده بود. زمین پر از خار. دریاچه آبی. ابرها از نوک کوه کنار رفته بودند و جاشون برف نو نشسته بود. بعد غذامون حاضر بود. بعد همونطور که نشستیم توی اون همه رنگ که انگار همه‌ش رو کانترستشونو بالا برده بودند غذا میخوردیم، یه دونه از اون پرنده کوچولوهای دم جمبونک ، از اون سیاه سفیداشون، اومد چند لحظه‌ی کوتاه کنار گوش مچر پر پر زد و رفت. من چی می‌تونستم بگم؟ گمونم زبونم بند اومده بود. 

Sunday 15 July 2018

والتین والزیتون

گندمزارها تپه ها رو طلایی میکنند و همیشه اون وسط ها چندتا تک درخت خودنمایی میکنند.ایکاش اون تک درختها همه زیتون باشند. طراحهای مد هم رنگ سال رو بذارند گندمی و زیتونی

Sunday 23 July 2017

مگه میشه اون شب یادم بره. یا اون روز. مگه روزش صد دفعه بم زنگ نزده بود. مگه صد دفعه بش نگفته بودم بیا. مگه خرید نرفته بودم. چی شد پس؟ یه دکمه داشت زد همه چی پاک شد؟ خب به منم بگو چی کار کردی منم همون‌ کارو بکنم همه چی یادم بره.

Monday 27 February 2017

من از ‌آفتاب فراری‌ام

بدنهامون نم‌داره. خیسه. چسبناکه. منتظریم بارون بزنه.

Friday 27 January 2017

مرده شورم رو ببرند

من چمه؟ حتمن خوشی زده زیر دلم . ولی اگه دارم مینویسم یعنی حالم بده. چون هروقت حالم بد بوده نوشتم. کاشکی اون دفتری که فری بم داده بود تو نپال گم نمیشد. کاشکی اون دفتری که بعد گم شدن اون اولیه خریدم رو تو هواپیما جا نمیذاششتم. چون وقتی دفتر داشتم بهونه واسه نوشتن بود حتا بعضی وقتها که حالم بد نبود ولی بعد که دو تا دفتر رو به همین راحتی گم کردم گفتم باشه دیگه فقط تو مبایل بنویسم. تو درفت ایمیل که گم نشند. بعد شروع کردم یه سری چرندیات به انگلیسی نوشتم چون الان هر کی یه سفر به داغوزآباد هم بره و بیاد میره تو وبلاگش مینویسه و به یه نحوی ملتی از این کار پول در میارند. چه خیال باطلی که منم آره. من هیچوقت هیچی . من بی خاصیت ترینم. بی خاصیتها مفیدترین کاری که میتونند بکنند خودکشیه بلکه به این نحو غذا و انرژی و کوفت و زهرمارهای دیگه رو هدر ندند. اما چون بی خاصیت و بی فایده اند ( هستم) حتا از عهده ی خودکشی هم برنمیاند (نمیام) حتا جرئتش رو ندارند (ندارم)

Friday 22 July 2016

از پنجره صداشونو میشنیدم اومده بودن پیش من. پا شدم حتا صورتمو نشستم رفتم پایین استقبال . هوا گرم بود. ساعت نه باید میرفتم سر کار. رفتم سر کار برگشتم پله ها رو دو تا یکی میرفتم بالا میگفتم مامان,  بابا, فری. . تو بیداری  تو خواب

Monday 14 March 2016

آخرشم سقوط آزاد

قانون اینه که خوب پیش میری تا اینکه یه جا می‌‌افتی دیگه از اون به بعد هر چی‌ پا شی‌‌ هی‌ باز می‌‌افتی

Saturday 23 January 2016

Sunday 25 January 2015

چرا من بی قرارم

این همایون با چنان سوزی میگه چرا رفتی چرا من بی قرارم که انگار اونم یه ارلاندو داشته بعد ارلاندوش ولش کرده رفته هنوز بعد دو سال دلش آروم نگرفته

http://youtu.be/ydlLBigOeMM

Wednesday 10 September 2014

به ناچار در گذشته غرق شدیم

یا بعدتر که گذشت آینده آنچنان محو و نامفهوم شد که خیال و رویا هم اثر نکرد  

Tuesday 9 September 2014

و خبری نیست که نیست

بعدتر که گذشت انگار من دیگه مهم نبودم. مهم فقط این بود که یه خبر خوشُ به یه عده آدم منتظر بدم از نگرانی و اضطراب درشون بیارم

Sunday 31 August 2014

ما هم به عشقمون می‌گفتیم می‌ویدا

امروز یکی رو دیدم به عشقش می‌گفت انارم.
  آخ انار انار انارم.

Thursday 28 August 2014

big in Japan

Shall I stay here at the zoo 
Or should I go and change my point of view for other ugly scenes

http://youtu.be/Q06V5Xg5rL0

Monday 25 August 2014

شایدم دیگه نبینمش

باش که حرف می‌زنم دلم می‌گیره. هی به بهونه شاش می‌رم توالت گریه می‌کنم

Tuesday 15 July 2014

بعد باد اومد، خاکسترها رو برد

درست وقتی همه در جستجوی باارزشترین و محکمترین سنگها واسه ساخت خونه‌هاشون بودند -خونه‌هایی پر از امید و آرزو- من توی باد مشغول جمع کردن خاکسترها بودم تا یه قصر خاکستری بسازم. 
و آخرش که چی، همه‌ی این قصرها پوشالی‌اند. 

Saturday 12 July 2014

Matthias

یه بارم با علی رفتیم بالا کوه. بعد من نشستم رو فرمون چرخش با هم اومدیم پایین. باد می‌زد تو صورتمون. جاده پر سنگ، جاده پر شیب، چاده پر دست انداز. از رو هر دست انداز که رد شدیم انگار بود که چرخ پرت شه. من از یه ور بیفتم. علی از یه ور. چرخ از یه ور. و انگار من همینُ می‌خاستم. انگار می‌خواستم علی یه کم شلتر بگیره فرمونُ تا تو ست‌انداز بعد پرت شیم. یه بارم ماتیاس نشوندم ترک موتورش. موتورش خیلی بزرگه. ما بش می‌گیم ببر پنهان، اژدهای غران. رفتیم دوباره بالا کوه. اومدیم دوباره پایین. تو هر پیچی موتور به یه ور می‌خوابید انگار بود که چپه شه. باد می‌زد تو صورتمون. قبلترش زیر یه درخت، عشق بازی کرده بودیم. هوا انقدر تازه بود. علفها نم دار. آسمون آبی. ابرا سفید. صدای پرنده‌ها. چقدر زندگی بده. کسالت بار. متعفن. بعد ماتیاس خندید. بدون دلیل. بدون دلیل

بهار اومد، اُرلاندو رو برد

بعد یه کتاب خریدم - اُرلاندو - که بی بهونه اسمشُ بخونم. هی اسمشُ‌ زیر زبونم تکرار کنم. اُرلاندو خندید. اُرلاندو خسته شد، اُرلاندو خوابید، اُرلاندو شعر نوشت، اُرلاندو گریه کرد، اُرلاندو بوسید، اُرلاندو عاشق شد، اُرلاندو فراموش کرد، اُرلاندو رفت. 

Thursday 3 July 2014

Another Love

من پاهاشونو میدم که چند قدم اونطرفتر میرقصیدند و صورت ماتیاس خیس بود.  و ما دراز کشیده بودیم ,و آبجو میخوریدم. تو پس زمینه یکی میخوند که همه اشکاشُ صرف یه عشق دیگه کرده. 

کاشکی تلفنم درست میشد یه زنگ بش میزدم همه چیزُ تعریف میکردم براش که تو مصاحبه رد شدم که الونا هی حرف میزنه نه صبح میشه خوابید نه شب، که جریمه شدم که همه اشکام صرف یه عشق دیگه شده، که ما که میدونستیم تموم میشه چرا شروع کردیم، مگه بزرگ نشدیم پیر نشدیم، که من دیگه حوصله ندارم دیگه نه دیگه نه. 

Tom Odell - Another Love (Zwette Edit) (Best Remix)

Thursday 19 June 2014

مرگ

بعد تعجب می‌کنم چرا همه‌ی فکرام و  همه‌ی حرف‌ام، به یه چیز ختم می‌شه
 انگار عشق باید همش تلخ و بد و دوری باشه تا واقعی به نظر بیاد. 

Tuesday 8 April 2014

Nobody's gonna look at you

هر روز يه ربع به هفت مبايل كاور يان براون "اين دِ يِر توئني فايو توئني فايو" رو پخش ميكنه يه جاشم اينُ ميگه من دلم ميگيره صبح سحرخون

http://youtu.be/WhNM2K8cmU8

ORLANDO

يه برنامه اي مستندي تو تلويزيون گذاشته بود هي واسه من توضيح ميداد هي من اداشُ در مي آوردم هي ميخواست بوسم كنه دستمُ جلو دهنم گرفته بودم نميذاشتم هي قلقلك ميكرد هي ميخنديدم دستم پس ميرفت. گمونم اون روزا بود كه اتاقمُ تازه عوض كرده بودم و چه قدر زود گذشت چقدر زود گذشت.

Tuesday 25 March 2014

آخرشم مثلن قطع نخاع ميشم تا درس عبرت بگيرم كه زندگيم چه زيبا و من چه خوشبخت بودم و قدرشُ ندونستم

Monday 3 March 2014

TRISTAN AND ISOLDE

Yesterday at the market, I saw a couple holding hands... and I realized we'll never do that. Never anything like it. No picnics or unguarded smiles. No rings. Just... stolen moments that leave too quickly.

Monday 24 February 2014

گفتم بات میام ایستگاه. منُ هل بده جلو قطار. گفت لازم نکرده. خودم میرم هرویین میخرم اُوردوز میکنیم با هم می میریم.


Sunday 23 February 2014

فکر میکنم آبی ترین دریایی بود که دیدم. حتا آبی تر از دریاهای توی عکسهای فتوشاپ شده. روی موج هاش قوهای مرده سوار بودند. سیلویو مدام میپرسه چرا ترافیک منُ نمیگاد.

Sunday 29 December 2013

FIND WHAT YOU LOVE AND LET IT KILL YOU

به نظرم دیگه به اینجام رسیده
و تو زودتر خودم فهمیدی

Tuesday 17 December 2013

من سالهاست تعجب نکرده‌ام

 از کی این طور همه چیز محو، بی معنی،   خاکستری،    پوچ  و گرد غبارگرفته  شد؟

Sunday 17 November 2013

چون مرد نباید گریه کنه

یه شب یه مرد سرشو گذاشت رو پاهام های‌های گریه کرد بعد یه موقع شد  سرشو بلند کرد دید من دارم بیشتر خودش گریه  می‌کنم بغلم کرد اشکامو پاک کرد  از خاطرات شاد تعریف کرد آروم شدیم با هم

Sunday 29 September 2013

heatwave

بعد یه موقع شد که انگار دستم تو دستش قفل شد. انگار نمیشد ولش کنم بذارم بره تا کی میدونه کی برگرده دوباره دستهامون به هم گره بخوره.

heatwave

Tuesday 10 September 2013

Y asì que muore un amor

فقط من حق دارم برم. بقیه باید بمونن رفتن منُ تماشا کنند.
خیلی هم دلم میخاد موقع کار سیگار بکشم در ضمن

Tuesday 20 August 2013

خانه‌ای از شن و مه

بعد يه دختری هم بود شوهرش گی بود دوست پسرش هم زن داشت با دو تا بچه تازه ژيگولو هم بود.

Tuesday 6 August 2013

شبهای لاجوردی

بعدنا گفت همه ی اون صبحهایی که من و ابی با هم فریاد میزدیم، هرشبش اون با نُچه آسول آواز میخونده

 نُچه آسول مجموعه ی همه ی حسرتهای همه ی آرزوهای هیچوقت به حقیقت نپیوسته است

Thursday 1 August 2013

اُرلاندو

من و ابي هر روز واسه تو و اون دو تا مست چشات بلند بلند آواز ميخونيم.
امروزم ستاره هاي گم شده هر شب من هزار هزار، اما هميشگي تويي ستاره ي دنباله دارُ ميخونديم

Tuesday 16 July 2013

من دوست دارم طول برم نه عرض. کرال سینه یا کرال پشت  برم. نه قورباغه. 
اُرلاندو اومده بود دنبالم و صبر نمیکرد نیم ساعت دیگه سی چهل تا طول اضافه برم. قبلترش مست کرده بود و صورتش زخم بود. بوسش کردم. منتظر نشست نگام کرد.
من طول کرال سینه رفتم. 

Wednesday 10 July 2013

Tuesday 9 July 2013

کارگرا کفش ضد حادثه پاشونه

صبح های زود خیابونا مال منند. با هیچکی هم قسمت نمیکنم. جز کارگرا. 

Saturday 29 June 2013

انریکو گربه

 شب‌ها با قرمز سرسبز می‌خوابم و روز‌ها با انریکو گربه می‌رم جلسه 

Sunday 23 June 2013

قرمز سرسبز

یه تفنگ داشت توش پر پینیاکُلادا. قرار شد با همون تفنگ خودکشی کنیم
بعدنا گفت اسمش قرمزه فامیلش سرسبز

Thursday 20 June 2013

Tuesday 18 June 2013

I LOST MY FAITH IN SUMMERTIME

اُرلاندو عشقم. چقدر دست دست کردی تا دیر شد. تار شد. صدفا رو ردیف چیندم رو دلم. تا رو قلبم. گرم بود. کرناره کنارم خوابیده بود. عاشق اسم کرِناره شدم. بیا اسم دخترمونُ نذاریم سرافینا. بذاریم کرناره. سرافینو رو نگه داریم واسه پسرمون. الونا رفته بود آینده‌اشُ بسازه. هی بلندپروازی کرده بود. هی خورده بود زمین. کرناره گفته بود باید سطح توقعاتشُ بیاره پایین. بلندپروازی نکنه. من گفته بودم ربطی نداره به بلندپروازی. مگه ما زمین نخوردیم. مگه بلندپروازی کرده بودیم. مگه من پوست پشت دستم کنده نشد. آخرش همه زمین میخورند. آخرش زمینه.  از این زمین خوردنا فقط جزئیات یاد آدم میاد. مثل باد وآفتاب از لای پرده های پنجره. یادت باشه صبحها یه بطری آب گازدار بدی دستم.که تو قهوه بخوری، من آب. تو بریوش بخوری، من آب. تو شیر بخوری، من آب. آب سرد گازدار.این جزییات مهمند. کشتی ها که غرق می شند، این جزییات خاکستری روی آب می مونند. این جزئیات ایمانُ سست میکنند. من خودم ایمانمُ از دست دادم. من ایمانمُ سیزده آپریل دوهزار و سیزده از دست دادم.

Wednesday 29 May 2013

AIN'T IT TIME TO SAY GOODBYE

یه بارم پرسید اینجا بودی؟

بعد یادته یه شب که سرد بود، تا آخر شب وایسادم سر کار؟ که میرکو هم بود، سیلویو هم بود، تروککاتسانو بودیم هنوز؟ میرکو با ماشین رسوندم ایستگاه. بعد رو پله برقیاش که می‌رفتم بالا، اومدی از پشت بغلم کردی؟ مثل تو فیلمها؟ تو یادت نیست

منم گفتم نه. 

Monday 20 May 2013

LOVE, IS A FLEET


چون معتقد بود عشق با طوفانهای پاییز مياد و با بادهای بهار می‌ره. می‌گفت   عشق نمی‌مونه بچه ولی یادگار عشقه. نه یکی نه دوتا، دوازده‌تا.
 اینُ مدام توی گوش عشق‌های پاییزیش ‌می‌گفت و مرتب تکرار می‌کرد


عکسا چرا بی ربطند. پرت و پلا 


Saturday 27 April 2013

Saturday 20 April 2013

شكارچی توی دامم گير كردی


آخر سر طاقتش طاق شد گفت برو درآر اين كفشا را قدتُ بلندتر من كردند

Thursday 18 April 2013

Why is the bathroom so cold


اُرلاندو روز شنبه سوم فوریه ی دو هزار و سیزده ساعت پنج صبح که از خواب پا شد عاشق من بود. بعدنا عصر روز شنبه سیزده آوریل همون سال متوجه شد که دیگه عاشق من نیست.

رنگها مرا از رمق می‌اندازند

بعد میدونی بهار اومد. مزرعه ها سبز شدند. گلها زرد و سفید و آبی. صبحهای زود آفتابی. میدونی ماتتیا حقوقمُ زیاد کرد. روبرتو فرانکین ظهرها با خودش بردم بدوییم با هم کنار نهر.  کنار مرغابیها. سیلویو هوامُ داشت یه وقت کار زیاد به هم فشار نیاره. سرما نبود. تاریک نبود. مارکو شیپیونی هر روز عصر شخصن شب خوبی رو برام آرزو کرد. تو نبودی چرا




Sunday 14 April 2013

مارکو شیپیونی

بعدن مارکو شیپیونی رفت. یعنی اول اومد گفت کافه میخوای؟ و من گفتم کافه می‌خوام. بعد کافه خوردیم و رفت. بدون خداحافظی. بعدن ایمیل زد گفت خجالت کشیده خداحافظی کنه. بعدن من زنگش زدم خداحافظی کنم گریه‌ام گرفت. مارکو شیپیونی در قبال اشکهای من احساس مسئولیت کرد و بم اطمینان داد همُ می‌بینیم. بعدن یه عصر جمعه زنگ زد گفت یه عصر شنبه چه طوره؟ عصر شنبه گفت که خوب نیست. چون قرار بود اُرلاندو بره پیشش و همه می‌دونند میونه‌ی اُرلاندو با عصر شنبه‌ها خوب نیست. اُرلاندو و عصر شنبه ولی هنوز همُ ندیدند. چون اُرلاندو مشغول کاره و بعد از کار مشغول میگساری 

Sunday 7 April 2013

ORLANDO

زنگش زدم مست بود. صدا آهنگ میومد. دهنش مگه بسته میشد مست بود؟ هی حرف زد. هی حرف زد. می‌خواستم ببینمش. گفت باید استراحت کنه. ولی تاکید کرد که اونم می‌خواد منُ ببینه. گفتم جهنم. برو استراحت کن الکلی بی‌خاصیت دروغگوی پست کثیف بی پول

Thursday 4 April 2013

Wednesday 3 April 2013

یه شب هم زود اومدم خونه با مادرم حرف بزنم. بعد مادرم نبود

Sunday 3 March 2013

امروز اُرلاندو نیست. فردا هم نخواهد بود. روز تولدشم نبود. کیک هم نپختیم. اصن کیک بپزیم که چی؟ و کدوم قبرستونی بخوریمش؟ یه روزم غیر از صبح زود راه رفتیم. یه عصری بود. یه بعد از ظهری. ولی باز هم سرد بود. بدون آفتاب. خاکستری. این به عنوان یه رکورد در دفتر خاطراتم ثبت شد. چون من مدت‌هاست که فقط صبح‌های زود تو خیابونای خواب تاریک سرد راه می‌رم و هوای نم گرفته‌ی صبحُ نفس می‌کشم. و انقدر خالی‌ام. که چهار تا کافه  با ویسکی هم پرم نمیکنه.  بعد رفتیم شکلات فروشی. بعد بین همه شکلاتای رنگ و رنگ یه آب‌نبات با طعم اُکالیپتوس انتخاب کرد. و چه طعم عنی داره اکالیپتوس. و سلیقه‌ی دوست پسرم در همین حد عنیه متسفانه. بعد یه کلکسیون وسیع از آهنگای آپدیت نشده‌ دارم که همشونُ می‌زنم جلو. یا گاهی واسه خالی نبودن عریضه باهاشون همخوانی می‌کنم. چرا انقدر خالی‌ام. یا حال ندارم سیگارُ تا ته بکشم. یا کتابامُ تا آخر بخونم. یا میرم سر کار می‌شینم پشت کامپیوتر کیری‌ترین کار دنیا رو از صبح علی‌الطلوع تا دیروقت شب انجام می‌دم. یا به عنوان استراحت با چشام به  گوشه‌ی سمت راست اتاق خیره می‌شم. لب‌هامُ هم جمع می‌کنم همون سمت راست هی با دهن بسته ‌میگم همم همم. یا دهنمُ اگه وا کنم ‌می‌گم ای بابا. چرا همش اُرلاندو رو خسته ‌می‌بینم؟ و انقدر همه چیز به تخمم. اصن به درک اسفل السافلینم. با سر شیرجه زدم تو گه.  بیرون که نمیام هیچ. هی هم زیرآبی می‌رم


Sunday 3 February 2013

wonder this time where he's gone

آروم نمی‌گرفت که. هی بی‌قراری می‌کرد. هی نمی‌خوابید. می‌خاست «اِینت نُ سان‌شاین» گوش بده. نه یه بار نه دو بار.    همینطور پشت سر هم.  تموم که شد دوباره از نو گوش بده. آخه «اینت نُ سان‌شاین» مال اونه. اصن واسه اون واسه من ساخته شده. اشتباهی هم هی به جا  «هی» میگه «شی». گذاشتمش تو لوپ از شب تا صبح هی پخش شد. هی پخش شد. از یک و نیم شب تا پنج و بیست و هشت دقیقه صبح. از قرار هر دو دقیقه و هشت ثانیه یه بار. صد و یازده بار متوالی پخش شد تا آروم گرفت. خیالش که راحت شد بغلم کرد. از اون بغل محکما که نفسم بند میاد. خوابیدم تو بغلش. پنج و بیست و هشت دقیقه پا شد رفت. من موندم و «اینت نُ سان‌شاین ون هیز گان». چون این خونه خونه نیس اون که نباشه.
http://youtu.be/HBKcAc8VpIw

Sunday 20 January 2013

innamorati a Milano

ما نباید اینجا همُ می‌دیدیم. اینجا تاریکه. اینجا سرده. آسمونش خاکستریه. همه‌اش می‌لرزیم. تو بغل هم هم که هستیم می‌لرزیم. باید یه جا بودیم آسمونش آبی. خورشیدش وسط آسمون. لُپ‌های من گل می‌انداخت تو برق آفتاب. گوسفندها بودن. گاوها. اسبها. مزرعه‌ها سبز و طلایی. مثل تو فیلمها.لباسهام رنگ و رنگ. روسریهام منگوله‌دار. بعد هروقت رد میشد سوت می‌زدبرام . من لُپ‌هام بیشتر هم گل می‌انداخت حتا. به زبون کچوایی می‌گفت سلام. می‌گفتم سلام. 

یه بارم می‌دونی می‌خاست بغلم کنه. از پشت بیاد بغلم کنه. و تو می‌دونی که محکم بغلم می‌کنه. انقدر که نمی‌تونم ازبغلش بیام بیرون. بعد می‌خاست از پشت گردنمُ بوس کنه. من دوییده بودم ولی. بدون خدافظی رفته بودم. چون سرد بود. چون می‌لرزیدم. چون آفتاب نبود. چون لباسهام سیاه بود.
قبلش بم گفته بود هنوز هم منُ می‌بینه قلبش بوم‌بوم می‌زنه. انگار بار اولشه. انگار پونزده سالشه. من؟ من هیچی نگفته بودم. من هیچوخت قلبم بوم‌بوم نزد. پونزده سالم هم که بود بوم‌بوم نزد. بار اول هم بوم‌بوم نزد. 

http://youtu.be/P5hTmw_ZKVo
من مودی‌ام آقامودی. مودی چشم جادویی بود تو هری پاتر همون. من میخندم. بلند بلند. من عاشق قهقهه زدنم. من اصن باید بلند بلند بخندم. که همه بفهمن من خوشحالم. که بدونن دو دیقه بعد که کیری می‌شم صدا ازم درنمیاد در حقیقت قبلش خوشحال بودم. من ناخونامُ می‌‌جوم. من به پنجره نگاه میکنم. من یهو اشکام سر ریز میشن. من هی زیر لب زمزمه میکنم ای بابا! ای بابا! اُرلاندو میدونه من چقدر کیری‌ام. هیشکی به  اندازه اُرلاندو نفهمید من چقدر کیری‌ام. اصن می‌خام جایزه بهترین درک مطلبُ بدم اُرلاندو. من در همه‌ی این حالتام ریده‌ام. از این حالم که به اون حالم هم میشم بازم ریدم. گاهی هم که نمی‌رینم می‌رم سریع چند تا کیوی می‌خورم که بتونم برینم. خیلی چندش‌آوره. همه چیم چندش‌آوره متسفانه. همه چیم. همه چی. 

Saturday 15 December 2012

پس چرا آب نشدم

میدونی کار من شد زل زدن به آخر جاده‌ها. به نور این ماشینا، کامیونا که از دور میومدن. میدونی ولی حوصله نکردم سرُ بگردونم رفتنشونُ ببینم. میدونی کامیونا که رد شدن باد هل داد منُ عقب. می‌دونی سوز داشت هوا. سوزش از لا هر چی ژاکت و جلیقه و سوییت شرت و کاپشن و پالتو که رو هم رو هم پوشیده‌ بودم رد شد رفت لای استخونام پیچید همون جا موند دیگه گیر کرد اصن. می‌دونی جاده‌ها تاریک بودن. می‌دونی من تو جاده‌ها تنها بودم. می‌دونی من خسته‌ بودم. می‌دونی من سردم بود. می‌دونی من دیگه منتظر نبودم. تو همه رو می‌دونی. 
یه بارم یادته هی گفتم یه حرف خشگل بزن. گفتی من مث برفم.

Sunday 25 November 2012

پوزخند هم زدم حتا

بعد یاد گرفتم منگوله درست کنم. منگوله های رنگی. کلاه ببافم وصل کنم به کلاه. یه بارم بم گفت یه کلاه ببافم براش. گفتم چرا یکی؟ گفت پس چن تا؟ گفتم هزار و شصت تا. ولی در حقیقت گفتم سه تا. واسه سه تا بچه‌هاش. بلکم یکی هم واسه زنش. ولی واسه خودش نه. (یه بارم گفت تخصیر اون نبوده هر کی به طور من خورده لاشی بوده. من ولی معتقدم خود اونم تو این قضیه دست داشته.) یه بارم کروات زده بود. اون لباس همیشگیشُ از تن درآورده بود فقد واسه من. میخاست ببرتم بگردونتم واسم آبجو بخره تو این بار چینیا با چیپس مونده نم گرفته بده بخورم و اینا توهماته آقا. خیالاته. یه بارم گفتم میخام برم آلمان پیش لادی. لادی رستوران داره همش غذا خوب بم میده بخورم. گفت نمیخاد بری. خودم واست غذا میپزم. گفتم آخه لادی ماشین داره می‌بره می‌گردونتم. گفت خودم بغلت می‌کنم همه جا می‌گردونمت و به خدا قسم به همون قطاری که توش بودیم قسم و به همون فلیس که بامون بود قسم که هیچ کدوم حرفاشُ باور نکردم. 

Saturday 24 November 2012

پس محرم شد

بعد یه زمانی رسید از بالا پایین کردن این پنجره‌های اینترنتی خسته شدم. برام مسخره شد باز کردن پنجره‌های واقعی حتا و عشق به طبیعت و پرنده ها مثلن. اصن عشق. چون عشق با پوزخند همراهه. یه زمانی رسید یه تخت خاب و یه رادیو برام کفایت کرد فقد. چون رادیو صدای پس زمینه ی کل دنیا از بدو خلقته. بعد یه موقه شد صبحا زود تو اتوبوس تو تاریکی بغل دست اُرلاندو نشستم هی کتاب خوندم هی کتاب خوندم. آخ اُرلاندو چقد دلش آرومه. بعد یادته پارسال محرم بود سروشم بود. یادته. گوشت خریده بود. دلش خورشت قیمه خواسته بود. یه زمانی بود غذاهام همه سرخ بودن. چون سروش غذاهای سرخ دوس داشت. نه غذاهای سبز. و یه زمانی بود من غذا می‌پختم. یه زمانی هم بود قبلترا غذا می‌خوردم. یه زمانی بود محرم تو دسامبر بود. مادرم زنگ زده بود گفته بود اقلن روز حرام یادم باشه گناه نکنم. بعد سروش از تو یوتیوب یه سینه زنی گذاشته بود و من آروم اشکام میومد. سروش ولی حواسش نبود. حواسش به غذا هم نبود. به درسشم نه. فقد به خاب بود حواسش. و من فرداش رفتم. چون مادرم گفته بود برم روضه. یه زمانی بود روضه ها نزدیک ایستگاه قطار بود. یه زمانی بود و یه زمانی هست این قطارا سریع و سیر که رد میشن دل من میلرزه. چون یه یه زمانی هست من پریدم جلو یه دونه این قطارا. یه زمانی هست. 

Sunday 4 November 2012

همچنان که ایستاده می میرم

میخواستم عنق شم. اذیتش کنم. نذارم بیاد پیشم. بغلم نکنه. بام حرف نزنه. بعد دفترمُ وا کردم دیدم نوشتم
یک - با اورلاندو مهربون باش - خیلی عزیزه
دو - پا شو وایسا

با چِشای گرد از حدقه در اومده

اینا همش فیلمه آقا اونم از نوع انیمیشن ژاپنی

Saturday 3 November 2012

Sunday 7 October 2012

پویان

بعد اومد. من فک کردم عاشق اورلاندوام؟ من گفته بودم عاشق اورلاندوام؟ بعد اورلاندو آب شد. محو شد اصن.  توگویی اصن وجود خارجی نداشته هیچوخت یا داشته ولی تو زندگی من نبوده هیچوخت. بعد بش گفتم برو گمشو. یا گفتم برو گورتُ گم کن و تمام مدتی که داشت سعی میکرد به یه بهونه‌ای راضیم کنه من داشتم لحظه شماری میکردم گورشُ گم کنه تا بشینم زار زار گریه کنم. آره بشینم رو ـراکین چِرـم و زار زار گریه کنم و بدین سان بود که گورشُ گم کرد ـ

Saturday 25 August 2012

اند آی واندر ایف آی اِور کراس یُر مایند

بعد یه شب بود گرم بود. تنمون خیس. قاصدکا رو که باد میاورد میگرفتیم مث این چشم انتظارا. فوت میکردیم برا تو. اورلاندو تو راه میگرفتشون. شات میزدیم. هی میزدیم. اورلاندو میگف یه دور دیگه. بعد سوت میزد. بعد شاتا رو پر میکرد. دوباره میزدیم. میدونی میلان دایره است. از دایره های کوچیک تو مرکز شهر تا دایره های بزرگ تو حومه. تو دایره ی سوم بودیم. اتوبوساش خطی نیس که. دوریه. با یه دست پامُ گرفته بودم بالا با اون دست گوشمُ که اورلاندو ببینه مست نیستم بذاره برم. اورلاندو بوسم میکرد. دستشُ ول نمیکردم. ناخونامُ میکردم تو دستش. بعد اتوبوس هی دور زد. هی دور زد. کی بچه اشُ آورده بود تو اتوبوس نصفه شب؟ هی عر زد. هی عر زد. چون همه مست بودن و همه با بچه هه عر زدن. بعد راننده اتوبوس از من میپرسید خوبی و من وسط خیابون بودم. و صدا ترمز ماشین بود قبلش. بعد یکی گف میخای زنگ بزنی به کسی، کاری، خواهری، دوستی. من نمیفمیدم که. گف داشتی خودتُ میکشتی. مگه بلیز اورلاندو رو چنگ نزده بودم نگفته بودم نره. چون رفته بود. چون رو یه پا دستم به یه گوش ده ثانیه وایساده بودم. بش گفته بودم بغلم کنه. بوسم کرده بود. رفته بودم عقب. و اتوبوس هی دور زد و بچه هی عر زد.  من به تو فک میکردم. من همش به تو فک میکردم
http://youtu.be/KlJy_Cb21Lw

Sunday 19 August 2012

حالا که هستن قاصدکا، هیشکی نیس بفرستمشون براش
بعد من مردی رو دیدم که حواسش بود صدا هدفونش انقدی بلند باشه که قدم که برمیداره، صدا خش‌خش برگا رو بشنوه.

QUEEN OF BUTTEFLY COLLECTOR

So you finally got what you wanted.

Sunday 24 June 2012

فردا یا در منُ می‌ذارن یا من در همه رو جز اونا رو می‌ذارم یا هیشکی در هیشکیُ نذاره کاشکی. نه فردا. نه هیچ‌وخت.

Thursday 14 June 2012

بعد حیوونا چطوری رفتن بالا صنوبر تو برفا؟ من فَمیدم



بعد میرم میکونوس
به امید واهی یه ساحل نرم
اُ یه خورشید
 که سایه ی گندایی که زدمُ محو کنه
http://www.youtube.com/watch?v=EeiRe4Qp9Dw

Monday 11 June 2012

بعد ضیا گف میتونه منُ بدون مو تصور کنه. یا بدون دهن. یا بدون بینی. اُ بدون چشم حتا. اصن بدون لپ. ولی نه بدون ابرو. بدون ابرو نه. منم گفتم اسممُ بذارم مریم ابرو. برم ترکیه با خود ضیا هی با هم واسه آهنگا سزن آکسو کاور بخونیم
اولیشم اینُ میخونم
http://youtu.be/IWLOZ_XwDX8

Thursday 31 May 2012

دیگه اسم نمی برم این یه موردُ

بعد زنگم زد از آلمان. گف هیچکدوم مسجاش نمیرسیده. بعد اومدم خونه. خسته بودم. بعد زنگم زد اسکایپ. هی منُ نگا کرد. فک میکنی اصن حرف زد؟ همش نگام کرد. فقد نگام کرد. هی نگام کرد. هی نگام کرد. هی نگام کرد

so only hold me, hold me, and I'll return't you baby, I just need an evening, with someone nice to hide me

بعد با پویان که هستم انگار اینجام اُ همه چی خوبه اُ میدونم چی میخام چون فقد پویانُ میخام محکم بغلم کنه فشارم بده من هی من ناخونامُ بکنم تو بازواش. آخ پویان آخ
o all around a left buttock
and all around a right
all around your every curve
I'm going to go tonight
but only hold me, hold me
all the city's on me
and all their wish to scold me
and lay their hands upon me
so only hold me, hold me
and I'll return't you baby
I just need an evening
with someone nice to hide me
http://www.youtube.com/watch?v=TWDgvrTjacs&feature=related

Thursday 24 May 2012

کاشکی همش میدویید کاشکی

بعد موئه هروخت میدوئه، دست منم میگیره با هم بدوییم

Friday 11 May 2012

اُ من از همه جا بی‌ خبرم

قاصدکا نیستن چرا؟ به جاشون این کلافای سرگردان سردرگم سردرگریبان هستن فقد که متاسفانه خبر نمیبرن اُ خبر نمیارن

اُ چشاش که کاسه ی خون بود

بعد یه مادری بود با پسرش، جن‌گیرُ یادته؟ فک کردی الکیه ولی‌ نه، جنّ رفت تو جلد پسره، اُ پسر نگو یه دست گل، بعد مادره جوون خوشگل، همه جوونیشُ گذشت پا این بچه هیچ وضیت جالبی‌ نبود اصن، شبا که پسره جنی‌ میشدا همش  این مادر کنارش بود، بعدنا یه بار که جنه کمتر اذیت میکرد بچه رو برد تو خیابون بگردونه یه روانی‌ از پشت جفتشونُ زیر گرفت بچه قطع نخاع شد، مادر هیچیش نشد، موند با یه بچه مث قرص ماه کامل، که سرش کج بود رو بدن فلجش هر دفعه هم جنّی میشد.

Saturday 24 March 2012

لبخند بزن ولی

یا مثلن تو یه حباب گیر کنی هی حبابه بره این ور بره اون‌ور همین‌طور تو هوا اُ نشکنه بعد تو هی بری این‌ور هی بری اون‌ور هی دست و پا بزنی حبابه بشکنه اُ بازم نشکنه بعد هی باد بیاد هی آدما فوت کنن حبابه رو. همین‌طوری اصن. این دستاتم بچسبونی به دیواره‌ی حباب. بینیتُ حتا. 

فقد من می‌فهمم

نه می‌دونی یه چرخه‌ است. نه یه دایره است. اول و آخر نداره که. مث این دایره‌های تو سیرکا که یه جونوری توش راه میره یا همونا که تو دور دنیا در هشتاد روزم بود. همونا. منم دارم توشون راه میرم. همه دارن توش راه می‌رن ولی همه به درجه معرفت من نرسیدن که بفهمن. 

اُ هیچ کاری نکنم

بعد برم خونه. بشینم رو زمین. یه پتو پهن کنم. پارسا رو بخابونم کنارم. بعد پارسا هی دست و پا بزنه. هی بگه آغون آغون. بعد من هی نگاش کنم. هی نگاش کنم. هی نگاش کنم. 

امانوئله

مثلن خیال می‌کنی اول هفته و آخر هفته فرق می‌کنه واسم یا چی نه می‌دونی کار ندارم که اُ خسته شدم از بس گشتم که. نه می‌دونی تا یه ماه بیشتر خونه ندارم اُ حتا دنبال خونه هم نمی‌گردم اُ حتا شروع نکردم وسیله‌ها رو جمع کنم چون به هر حال که پول ندارم یا می‌دونی جسی بالا سر تختش درست تو سقف یه پنجره داره که مطمئن باشه حتمن قبل خاب ستاره‌ها و ماهُ ببینه و بعد بخابه یا می‌دونی موئه تو کامپیوترش سه تا فولدر عکس مشکوک به گی بودن با یه پسری داره بعد یه شال گردن صورتی داشت داد من گفت یادش باشم چون من یه شب که سرد بود یه شال گردن سیاه داشتم داده بودم بش که سردش نباشه همون شب که الیونم بود  کونی هم بود و کونی هم نیست و کُنی‌ئه ولی من دوست دارم بگم کونی و همون شب که کونی هر چی بوس و بغل و مهر و محبت و سایر مواردبین من و الیون بود و به آتش کشید و هر چی دود و خاکستر بودُ داد تو چشم من و بعدنا تو چشم الیون بعد می‌دنی موئه سه تا قلب گذاشته بود این‌ور و سه تا قلب گذاشته بود اونور و وسطش نوشته بود فردا چون فرداش داشت می‌رفت دوس‌دخترشُ ببینه و موئه مشکوک به گی‌ بودنه و زیا به الیون می‌گه امانوئله چون فقد زیا الیونُ شناخت. نه من. نه الونا. نه کُنی. نه خودش. نه حتا ننه‌جونش. فقد زیا. 

Tuesday 21 February 2012

الیون بوسیدنی نیست

بعد می‌دونی الیون خابیده بود. من خابیده بودم. سرم رو سینه‌اش بود. لباس تنش نبود. دستاش دورم حلقه بود. بعد آدما اومدن. الیون گفت بریم. من گفتم نه. آدما هی حرف زدن. الیون باز گفت بریم. من نمی‌خاستم برم. من نمی‌خاستم آدما بیان. من می‌خاستم همشُ همه زندگیمُ اون‌جا بخابم. سرم رو سینه‌ی الیون باشه. لباس تنش نباشه. دستاش دورم حلقه باشه. موهام فرفری‌ باشه. زمان وایساده باشه

Monday 30 January 2012

الیون

I wanna kill you first, with my own two hands*


Then I wanna hang myself, with my own two hands*

or if you like Jack Johnson version: http://youtu.be/yqMWS-wbuss

آخه دوس‌پسرش فقد همین یه کارُ واسش نکرده بود

بعد یادته همه فانتزی ویوی‌مون این بود که وقتی داره جلو آینه مسواک می‌زنه،‌دوس‌پسرشم بیاد وایسه کنارش با هم مسواک بزنند

Wednesday 25 January 2012

چون وسط هیچ فیلمی مهم نیس

بعد یادته من و تای همش با هم فیلم می‌دیدیم.

کارخاردار

یه بارم تو آزمایشگاه بودم فرمول نامرئی کردنُ کشف کردم. بعد هیچی دم دستم نبود روش امتحان کنم جز رزومه ام. دیگه منم در راه پیشرفت علم و دانش ریختمش رو رزومه ام. رزومه ام اینویزبل شد. بعد پادزهشُ نشد کشف کنم.  همونطور اینویزیبل موند. دیگه اصن هر جا میدادمش واسه کار اینویزیبل بود. هیشکی هم بم زنگ نزد. همینطور بیکار موندم

Saturday 21 January 2012

یه بارم بچه تر که بودم دویده بودم طرف ماه. ماه درست از وسط من رد شده بود. ماه کامل بود. بعد بزرگ شده بودم. بعد یه شب گفته بودم اگه یه بار دیگه بدوم طرف ماه، ماه ازم رد شه کوچیک شم شاید دوباره. بعد دویده بودم. در حد ران فارست ران دویده بودم. طوری دویده بودم که بعدنا ازم فیلم ساختن با بازی تام کروز. خب منم ترجیحم به جانی دپ بود. که بحث فرعی میشه. بحث اصلی اینه که من از خیابونا، کوچه ها، شهر ها، مزرعه ها، و همه دویده بودم. اما به ماه نرسیده بودم.  تام کروز البته خیلی سختی نکشید چون یه تیکه فیلم میگرفتن ازش  و بعد کات. بعد از روی ریل آهن که رد شدم،‌ ماه جلوم بود صدای قطار پشتم. و ماه دست نیافتنی. بعد برگشتم. پریدم. یه صدایی شبیه صدای مامان، تو گوشم میگفت نه مریم نه. ولی پریدم جلوی قطار. چسبیدم به شیشه ی جلوی قطار. خونم پاشید رو شیشه. به سان پشه ای در میقات شده بودم. درد زیادی داشتم چون نمرده بودم. این صحنه ها اوج هنر تام کروز بود. چون باید این دردُ بازی میکرد. در حدی بود که یکی دو سطل آب روش ریختن به نشونه ی عرق. بعد لوکوموتیوران که جزو سکسی ترین کلمه های دنیا در کنار آسمان‌خراشه، پای منُ گرفته بود، کشیده بود،‌ از شیشه ی بغل انداخته بود تو. و درد تموم شده بود. چون گمونم از گردن قطع نخاع شده بودم و از اینجا به بعد تام کروز باید نقش افلیجُ بازی میکرد. بعد  میدونی منُ گزاشتن تا ابد تو یه واگنا کنار توالت همون‌طور فلج باقی بمونم. 

Saturday 7 January 2012

حکم باید گشنیز باشه اصن



تار بزنم یا یکی واسم تار بزنه. دشتی لا بزنه. هی از سی‌بمل بره سی‌کرن. دوباره برگرده سی‌بمل. من پشت پنجره باشم. پاییز اون‌طرف پنجره باشه. برگها زرد زرد باشن. یا دریا باشه. من برم توش شنا کنم. دریا آبی باشه. آب‌های آبی بپاشن تو صورتم. یا بشینم همون پشت پنجره غزلیات سعدی رو همه رو به نستعلیق بنویسم. دونه به دونه. رو کاغذ‌های حاشیه‌دار. با حاشیه‌هایی از گل و شراب و معشوقه‌های سعدی. یا برم سرآشپز شم تو یه رستوران. پشت پنجره هی غذا بپزم. تو همه غذاهام گشنیز بریزم. گشنیز در زندگی خیلی مهمه. اندازه‌ی پنجره‌ها حتا.


Wednesday 4 January 2012

حالا هی تو بگو آمستردام

یه بارم نود و سه سالم بود، نشسته بودم رو صندلی چرخ‌دارم واسه پسرم تای شال‌گردن می‌باقتم، چون فقط بلدم شال‌گردن ببافم. بعد تای زنگم زد گفت میاد خونه،‌ پاشدم براش گوشت بپزم. چون تای فقط گوشت دوست داره. نه مرغ، نه ماهی، نه عدس، نه لوبیا،‌ نه بادمجون، ولی کدو چرا. گوشت قرمز چرا. ته‌دیگ سیب‌زمینی چرا. بعد تای پسرم چون دوردونه است، عزیز خونه است،‌ همه ته‌دیگ‌های سیب‌زمینیُ دادم خودش بخوره. بعد نشستم قربون‌صدقه‌ی چشم‌های بادومی،‌ پسته‌ای، مغز فندوقی، مغز گردویی، نخودچی، کیشمیشی و بله آجیلی، قربون‌صدقه‌ی چشم‌های آجیلیش رفتم و بش گفتم بگه آمستردام، چون پسرم تای، بیست و نه ساله، نمیتونه بگه آمستردام. به جاش سالسا و باچاتا و مرنگه رو از کلمبیایی‌ها بهتر میرقصه.

Wednesday 28 December 2011

گا

فک کردم گا یه بار شیون یه بار. فک کردم به گا میرم تموم میشه. تموم نشد. گا یه بار شیون یه بار نیس. گا  همیشه هست. آهسته و پیوسته هست. ریز ریز. گاهی نامحسوس. گاهی زیر پوستی. ولی همیشه. همه جا

Monday 26 December 2011

دارم عبور می‌کنم

میدونی رفتیم بیرون یه صفی بود طویل اندازه طویله. حوصله نکردیم رفتیم قهوه خوردیم. من نخوردم. من از گشنگی داشتم می مردم. دلم غذا میخاس  بخورم. دلم میخاس یه چیزی بخورم شور شور با آبجو. نه قهوه با کیک مثلن. ولی نق نزدم. به جاش پاچه گرفتم. بعد اومدم اینترنت نبود. بعد رفتم بالا پیش یه بچا سیب زمینی آب‌پز خوردم. بعد اومدم هی ایمیلمُ چک کردم. هی ایمیلای بی‌جوابی که فرستاده بودمُ نگا کردم. ولی گریه نکردم. دیگه بزرگ شدم. بعد یکی از عاشقای قدیمی زنگم زد و من همه ناراحتیمُ سر اون خالی کردم. بعد قبل خاب با صدای بلند و رسا چن دفه گفتم گه خوردم. بعد رفتم سر یخچال گوشت بود خام خام خوردم. و من گوشت دوست ندارم. بعد دوباره برگشتم تو تخت و گفتم گه خوردم. باید عبور کنم. بعد رفتم یه کیک بود پر کیش میش و پوسته پرتقال. بعد همون کیک موند بدون کیشمیش و بدون پوست پرتقال. بعد دوباره برگشتم تو تختم. چن تا غلت زدم. از راست به چپ. و از چپ به راست. با هر غلت گفتم عجب گهی خوردم. دارم عبور میکنم. 

Monday 19 December 2011

سروش

بلند شدم بروم. باید می‌رفتم. مامان گفته بود بروم. من برای مامان رفتم. نه برای خدا. نه برای امامُ سسین. نگفت نرو. نگفت دیرتر برو. نیامد ایستگاه بدرقه. نیامد دم در حتا. چشمش را باز نکرد. بوسم نکرد. نگفت خداحافظ. من رفتم. من دیگر برنگشتم.

Friday 16 December 2011

قطار سریعُ‌سیر منُ بدین،‌ بپرم جلوش

قطار برا سوار شدن نیس که. برا بارکشی هم نیس. به خصوص قطارا سریعُ سیر. قطار برا اینه که آدم بپره جلوش وختی باسرعت داره رد میشه. متسفانه فرهنگ سازی نشده. از قطارا درست استفاده نمیشه که. باید همین خود من پیشقدم شم با این که خیلی میترسم ولی جونمُ باید در راه پیشرفت فرهنگ بشریت و سایر موارد بدم. 

و من چشام همش خیسن

یه بارم مارکو سرش شولوغ بود، نرسید زنگ بزنه لورا. لورا عصبانی شد، زمینُ و آسمونُ به هم دوخت. در واقه آسمونُ به زمین دوخت. تنگ تنگ. سفت سفت. انقد که آسمون چسبید به زمین. بعد من و خودش و مارکو زیر آسمون که له شدیم، مارکو تازه متوجه شد، زنگش زد، کلی نازشُ کشید تا قبول کنه بشکافه آسمونُ از زمین. من ولی خیلی له شدم. همین دست مارکو هنوز دوخته مونده به دست لورا. چون همین جوری که داشت میدوخت سوزن از دست خودش و مارکو رد شد، بعدم دیگه شکافته نشد. من ولی هنوز له ام. یه تیکه ابرم چسبیده به چشام. چشام همش خیسن

Tuesday 13 December 2011

و چرا هیچ‌چیزعوض نمی‌شود

حوصله‌ام سر رفت. یه لیوان شراب ریخت رو شروارم. شروار دوس دارم بگم نه شلوار. خستم مث سگ و حمالم مث الاغ و اتاقم کثیفه مث خوک‌دونی. و کار پیدا نمی‌کنم که نمی‌کنم که نمی‌کنم. چرا هیچی عوض نمی‌شه؟

جان‌لو

 لورا جان‌لو واسم پسندیده. خود جان‌لو هم منُ پسندیده. فقط پسندیده. من؟ من خری هستم در بند جاکشی. جان‌لو در عوض اهل سیچیلیاست. جان‌لو خجالتیه. جان‌لو کاتولیک متعصبه. جان‌لو زیادی خوبه. جان‌لو مواظب من خاهد بود. جان‌لو هر جا نشستم بعد پاشدم، نگاه می‌کنه چیزی جا نذاشته باشم. جان‌لو بغلم می‌کنه. جان‌لو هرروز زنگم می‌زنه با این که میره سرکار و سرش شلوغه هر روز بم زنگ می‌زنه. جان‌لو می‌زاره با موهاش بازی کنم. جان‌لو مجبورم نمی‌کنه ظرفای کفک زده‌ی تو دششوییشُ بشورم. جان‌لو خودش واسم غذا می‌پزه. جان‌لو خوبه. جان‌لو مواظبمه. جان‌لو عزیزه. جان‌لو دعوام نمی‌کنه انقد بی‌نظمم. این جاکش هیچی نیست. گوز یا عن هم نیست. حتا جاکش هم نیست. یه هیچی کثیفه. کثیف کثیف. . چون کثیفه. کونشُ می‌زاره رو کاسه توالتی که کثیفه و منُ هم مجبور می‌کنه کونمُ بزارم روی همون کاسه توالتی که کثیفه. من نمی‌زارم. من خودم یکی از کسایی بودم که رو اون کاسه توالت عق زدم و شاشیدم. خیلیای دیگم بودن که روش ریدن. شاشیدن. جان‌لو این‌طوری نیس. کاسه توالت جان‌لو تمیزه. من خودم داوطلباه کونمُ می‌زارم روش. جان‌لو هم کونشُ می‌زاره. من می‌خام هر روز صبح که پا شدم کونمُ بزارم رو کاسه توالت جان‌لو. هر روز صبح با خیال راحت برینم تو این زندگی کیری کیری کیری

Monday 5 December 2011

مارکو به جایش فلسفه و خود‌آموز زبان انگلیسی خانده است.

بعد برمی‌گردم خانه. خسته. خسته که می‌شوم چشم‌هایم را می‌مالم. هی‌ می‌مالم. هی می‌مالم. بعد سرخ می‌شوند. بعد مژه‌ها می‌ریزند. بعد اشکم سرازیر می‌شود. بعد تخم چشم‌هام می‌افتند بیرون. آویزان می‌شوند به یک لایه عصب. هی تاب می‌خورند. با فرمول حرکت آونگی تاب میخورند. اگر یادت باشد فرمول حرکت آونگی پی داشت در فرمولش. من بقیه‌اش را یادم نیست. فقط پی‌ را یادم است. مارکو هم یادش نیست. مارکو در حقیقت اصلن این‌ها را نخانده که یادش باشد. 

جولیو

جولیو انگشت فاک دست راستش شکسته بود. جولیو قبل‌تر فوتبال آمریکایی بازی کرده بود و انگشتش همان‌جا شکسته بود. بعد یک آتل گذاشته بود کنارش. انگشتش سیخ شده بود. به این ترتیب به همه بدون نیاز به دلیل خاصی فاک داده بود. بی‌درسر. بعدن هم که خوب شده بود، آتل را برنداشته بود. دائم‌الفاک شده بود. سر کلاس به استاد فاک داده بود. رفته بود خرید و به فروشنده فاک داده بود. بعد رفته بود سر کار و به رئیس فاک داده بود. کارش مسئول تامین نیروی انسانی بود. بعد هی کاندیداها آمده بودند و رفته بودند و هی به تک‌تکشان فاک داده بود . هیچ‌کس دلخور نشده بود. هیچ‌کس نگفته بود چرا. به من هم فاک داده بود. من هم نگفته بودم چرا. به گابری هم. به مارکو هم. آن‌ها هم گفته‌بودند چرا.