Sunday 25 November 2012

پوزخند هم زدم حتا

بعد یاد گرفتم منگوله درست کنم. منگوله های رنگی. کلاه ببافم وصل کنم به کلاه. یه بارم بم گفت یه کلاه ببافم براش. گفتم چرا یکی؟ گفت پس چن تا؟ گفتم هزار و شصت تا. ولی در حقیقت گفتم سه تا. واسه سه تا بچه‌هاش. بلکم یکی هم واسه زنش. ولی واسه خودش نه. (یه بارم گفت تخصیر اون نبوده هر کی به طور من خورده لاشی بوده. من ولی معتقدم خود اونم تو این قضیه دست داشته.) یه بارم کروات زده بود. اون لباس همیشگیشُ از تن درآورده بود فقد واسه من. میخاست ببرتم بگردونتم واسم آبجو بخره تو این بار چینیا با چیپس مونده نم گرفته بده بخورم و اینا توهماته آقا. خیالاته. یه بارم گفتم میخام برم آلمان پیش لادی. لادی رستوران داره همش غذا خوب بم میده بخورم. گفت نمیخاد بری. خودم واست غذا میپزم. گفتم آخه لادی ماشین داره می‌بره می‌گردونتم. گفت خودم بغلت می‌کنم همه جا می‌گردونمت و به خدا قسم به همون قطاری که توش بودیم قسم و به همون فلیس که بامون بود قسم که هیچ کدوم حرفاشُ باور نکردم. 

No comments:

Post a Comment