بعد یه زمانی رسید از بالا پایین کردن این پنجرههای اینترنتی خسته شدم. برام مسخره شد باز کردن پنجرههای واقعی حتا و عشق به طبیعت و پرنده ها مثلن. اصن عشق. چون عشق با پوزخند همراهه. یه زمانی رسید یه تخت خاب و یه رادیو برام کفایت کرد فقد. چون رادیو صدای پس زمینه ی کل دنیا از بدو خلقته. بعد یه موقه شد صبحا زود تو اتوبوس تو تاریکی بغل دست اُرلاندو نشستم هی کتاب خوندم هی کتاب خوندم. آخ اُرلاندو چقد دلش آرومه. بعد یادته پارسال محرم بود سروشم بود. یادته. گوشت خریده بود. دلش خورشت قیمه خواسته بود. یه زمانی بود غذاهام همه سرخ بودن. چون سروش غذاهای سرخ دوس داشت. نه غذاهای سبز. و یه زمانی بود من غذا میپختم. یه زمانی هم بود قبلترا غذا میخوردم. یه زمانی بود محرم تو دسامبر بود. مادرم زنگ زده بود گفته بود اقلن روز حرام یادم باشه گناه نکنم. بعد سروش از تو یوتیوب یه سینه زنی گذاشته بود و من آروم اشکام میومد. سروش ولی حواسش نبود. حواسش به غذا هم نبود. به درسشم نه. فقد به خاب بود حواسش. و من فرداش رفتم. چون مادرم گفته بود برم روضه. یه زمانی بود روضه ها نزدیک ایستگاه قطار بود. یه زمانی بود و یه زمانی هست این قطارا سریع و سیر که رد میشن دل من میلرزه. چون یه یه زمانی هست من پریدم جلو یه دونه این قطارا. یه زمانی هست.
من یادمه
ReplyDelete