Sunday 25 November 2012

پوزخند هم زدم حتا

بعد یاد گرفتم منگوله درست کنم. منگوله های رنگی. کلاه ببافم وصل کنم به کلاه. یه بارم بم گفت یه کلاه ببافم براش. گفتم چرا یکی؟ گفت پس چن تا؟ گفتم هزار و شصت تا. ولی در حقیقت گفتم سه تا. واسه سه تا بچه‌هاش. بلکم یکی هم واسه زنش. ولی واسه خودش نه. (یه بارم گفت تخصیر اون نبوده هر کی به طور من خورده لاشی بوده. من ولی معتقدم خود اونم تو این قضیه دست داشته.) یه بارم کروات زده بود. اون لباس همیشگیشُ از تن درآورده بود فقد واسه من. میخاست ببرتم بگردونتم واسم آبجو بخره تو این بار چینیا با چیپس مونده نم گرفته بده بخورم و اینا توهماته آقا. خیالاته. یه بارم گفتم میخام برم آلمان پیش لادی. لادی رستوران داره همش غذا خوب بم میده بخورم. گفت نمیخاد بری. خودم واست غذا میپزم. گفتم آخه لادی ماشین داره می‌بره می‌گردونتم. گفت خودم بغلت می‌کنم همه جا می‌گردونمت و به خدا قسم به همون قطاری که توش بودیم قسم و به همون فلیس که بامون بود قسم که هیچ کدوم حرفاشُ باور نکردم. 

Saturday 24 November 2012

پس محرم شد

بعد یه زمانی رسید از بالا پایین کردن این پنجره‌های اینترنتی خسته شدم. برام مسخره شد باز کردن پنجره‌های واقعی حتا و عشق به طبیعت و پرنده ها مثلن. اصن عشق. چون عشق با پوزخند همراهه. یه زمانی رسید یه تخت خاب و یه رادیو برام کفایت کرد فقد. چون رادیو صدای پس زمینه ی کل دنیا از بدو خلقته. بعد یه موقه شد صبحا زود تو اتوبوس تو تاریکی بغل دست اُرلاندو نشستم هی کتاب خوندم هی کتاب خوندم. آخ اُرلاندو چقد دلش آرومه. بعد یادته پارسال محرم بود سروشم بود. یادته. گوشت خریده بود. دلش خورشت قیمه خواسته بود. یه زمانی بود غذاهام همه سرخ بودن. چون سروش غذاهای سرخ دوس داشت. نه غذاهای سبز. و یه زمانی بود من غذا می‌پختم. یه زمانی هم بود قبلترا غذا می‌خوردم. یه زمانی بود محرم تو دسامبر بود. مادرم زنگ زده بود گفته بود اقلن روز حرام یادم باشه گناه نکنم. بعد سروش از تو یوتیوب یه سینه زنی گذاشته بود و من آروم اشکام میومد. سروش ولی حواسش نبود. حواسش به غذا هم نبود. به درسشم نه. فقد به خاب بود حواسش. و من فرداش رفتم. چون مادرم گفته بود برم روضه. یه زمانی بود روضه ها نزدیک ایستگاه قطار بود. یه زمانی بود و یه زمانی هست این قطارا سریع و سیر که رد میشن دل من میلرزه. چون یه یه زمانی هست من پریدم جلو یه دونه این قطارا. یه زمانی هست. 

Sunday 4 November 2012

همچنان که ایستاده می میرم

میخواستم عنق شم. اذیتش کنم. نذارم بیاد پیشم. بغلم نکنه. بام حرف نزنه. بعد دفترمُ وا کردم دیدم نوشتم
یک - با اورلاندو مهربون باش - خیلی عزیزه
دو - پا شو وایسا

با چِشای گرد از حدقه در اومده

اینا همش فیلمه آقا اونم از نوع انیمیشن ژاپنی

Saturday 3 November 2012