Monday 22 August 2011

(سلام اصغر (پیرامون سابجکت تخمی‌کلیشه‌ای، آنگاه که چیز دیگری به ذهنت نمی‌رسد


اوه اصغرم سلام. لانگ تایم نُ سی. کامپیوتر گرفتی آیا؟ دلم تنگ شده بود. رو به فراموشی. دوستای خوبُ نباید فرموش کرد. من یه عالمه حرف دارم که دلم می‌خاد به تو بگم فقط. تا تو احساس کنی که اسپِشال هستی. و هستی
فاطیمون این کارت‌پستالُ با این مضمون که "قیافا را حال کونینننن :‌))))))" امروز واسم فرستاد. من چندین دقیقه بی‌وقفه می‌خندیدم از همین قیافا. فردا می‌رم بوداپست. کنار دانوپ. اصلش دو تا شهر بوده بودا و پست. وضیفه‌ی من پیدا کردن کلاب‌ها و بار‌ها و رستوران‌های با غذاهای سنتی ولی نه گرونه. از جنوا که برمی گشتم تو ایستگاه قطار رفتم کتاب‌فروشی. یکی ازاین گاید‌های بوداپستُ باز کردم. نقشه‌ی آخرشُ کندم گذاشتم زیر بلیزم. بعد باز نگاه کردم. کتاب راهنمای بروژ کنار بوداپست بود. دلبری می‌کرد. می‌گفت من که انقد خشگلم دلت میاد نبینی منُ؟ و نه. دلم نمیومد. نقشه‌ی بروژُ هم کندم. زیر بلیزم گذاشتم. اومدم بیرون. گفتم خوب کاری کردم. باید برم بروژ. باید استاتوس بذارم این‌ بروژ. نه  فقط فیس‌بوک. همه‌ی شبکه‌های اجتماعی که عضوم. حتا شده می‌رم اونایی که عضو نیسسم هم عضو می‌شم تا این استاتوسُ بذارم. آهنگ این بروژ هم ضمیمه کنم. نقشه‌ی بوداپست الان کنارمه. تنها چیزی که روش علامت زدم جای هاستلمونه. هی به من می‌گه دو دیقه دیگه خابت می‌گیره. و من وقعی نمی‌نهم. زنگ زدم از خونه خدافزی کنم. بشون بگم این چن وخت آن‌لاین نیسسم نگران نشن. فل‌واقه کسی نگران نمی‌شه. این منم که خودمُ تحویل می‌گیرم. گاهی مامان فقط. بعد فری عکسای خاسسگاری فاطیُ فرستاد برام. بله. دوس پسر فاطی رفته خاسسگاری فاطی. و فاطی یه سال از من کوچیکتره. من وقعی نمی‌نهم.  فاطی ولی گفته باید وقع بنهم. چون فاطی نمی‌خاد الان عروسی کنه. و نمی خاد دوس‌پسرُ از دست بده. فاطی یه کتُ دامن خشگل سورمه‌ای پوشیده بود. من بیشتر به این فکر می‌کردم که کاشکی منم از این کتُ دامنا داشتم که اگه یه روزی کار پیدا کنم بپوشمش. بعد فری یه سری عکس از خودش و فاطی فرستاد که با فوتوشاپ ادیتشون کرده بود. فری و فاطی هر دو عکاسن. مث من از این دوربینای سونی ساده ندارن که. کانون ای‌ اُ‌ اس(؟) یا دی ۴۰۰ (؟) و چیزایی تو این مایه‌ها دارن که من زیاد متوجه نیسسم. عکساشونُ با فوتوشاپ ادیت می کنن. نه با آی‌فوتو و پیکاسا. گاهی دوربیناشونُ می‌دن دست من. که منم عکسی گرفته باشم. نه که بخان فرصتُ در اختیار من بذارن. در اصل می خان فرصتُ  در اختیار خودشون بذارن که تو عکس باشن. من در اون لحظه‌ها احساس می‌کنم وظیفه‌ی پیامبری بم محول شده. هی این لنز دوربینُ می چرخونم. فُکوسشُ عوض می کنم. کادر‌بندی می‌کنم. می‌شینم. پا می‌شم. دست آخر جفتشون بم سرکوفت می‌زنن. می‌گن چرا سوژه وسط کادره. سوژه باید کنار کادر باشه. چرا نورش بده. چرا تار شده. چرا اون برگ درخت در اون لحظه در زاویه‌ی ایکس نسبت به آجر هشتادُ هفتم از سمت چپ قرار داره. و هزار سرکوفت دیگه. بعد من به همین دوربین ساده‌ی خودم پناه می‌برم. دورببنم می‌دونه خاطرش برام عزیزه. که اگه نبود تا حالا هزار بار گم شده بود. گم و گور. نقشه‌ی بوداپست با شنیدن گم و گور در همین لحظه می‌پرسه: پس علامت نمی زنی؟ گم و گور می‌شوی که. (با همین لحن کتابی. آخر نقشه است و تمام عمرش را در کتاب سپری کرده. نمی‌تواند عامیانه صحبت کند. باعث شده من هم لحنم کتابی شود.) فل‌واقه نقشه جان باید بگویم برنامه‌ام همین است. باید گم و گور شوم .حتا شده برای دقیقه‌های کوتاه. نیازیست که مدتیست که در من آمیخته. دبروز دستم کشید به دیوار. خودش که نکشید. خودم کشیدم. دستم مدتیست درد می کند. آن درد را با این کشیدن به دیوار خاموش می‌کنم. بعد خونش را می‌خورم. در‌ضمن خون‌آشام هم نیستم. فقط دستمال همیشه همراهم نیست. دیروز خونم مزه‌ی گم و گوری می‌داد. به زبانی حالیم کرد که وقت گم و گور شدن است. کنار دانوپ جای خوبی باید باشد
خدافز 

--
MARYAM TEHRANi

Saturday 20 August 2011

HOME, BITTER HOME

باید بروم خانه. بنشینم ور دل مامان که روزنامه می‌خاند و بابا که محو بی‌بی‌سی شده است و فری که وبگردی می‌کند و فاطی که با کاوه حرف می‌زند و نرگس که جدول حل می‌کند و بلبلم که بت‌من بازی می‌کند و هی غر بزنم چرا من که بعد کلی آمده‌ام برایم برنامه شاد و مفرح در‌نظر نگرفته اند و غذاهای خوشمزه درست نکرده اند و هزار بهانه‌ی دیگر. با همه‌ی این وجودها باید بروم خانه!

ناز و آواز


قناری بود خب. قناری سفید. ناز داشته بود. انتظاراتی داشته بود. همین‌طوری نبود که لب به آواز بگشاید. ما می‌رفتیم غذای پرنده‌ها را بدهیم، اول باید غذای او را می‌دادیم. زرده تخم‌مرغ و گشنیز هم همیشه باید می‌بوده. کم می گذاشتیم یا به بقیه زودتر رسیدگی می‌کردیم، آواز نمی‌خاند که. بعد آواز که می‌خاند ما مست می‌شدیم. از خود‌مان بی خود می‌شدیم. همین‌طور خشکمان می‌زد سر جامان. می‌ترسیدیم کوچک‌ترین حرکتی کنیم و نخاند دیگر. دم بهار می‌بردیمشان همه را توی حیاط. هی می‌گفتیمشان زیاد سر و صدا نکنند، آواز نخانند، گربه که بی‌حیاست، پیدا نشودش. گوش نمی‌کردند که. یک کاسه آب می‌گذاشتیم تو قفس‌هاشان. خودمان شلنگ را برمی‌داشتیم انگشتمان را می‌گرفتیم سرش، مثل فواره روی گل‌ها و ریحان‌ها آب می‌پاشیدیم. بعد فشار آب را زیاد می‌کردیم نوک درخت خرمالو را هدف می‌گرفتیم. آب‌ها همه می‌پاشید روی خودمان. هی خودمان جیغ می‌زدیم. باعث می‌شدیم پسر همسایه هی سرک بکشد. بعد پرنده‌ها آب‌بازیشان را که می‌کردند، یکی یکی درشان می‌آوردیم، ناخنشان را می‌گرفتیم. قناری سفید بعدن دستور می‌داد برایش مانیکور کنیم. از بس که با کلاس بود. بعد فرنچ می‌کردیم برایش. بعد می‌رفتیم سراغ مرغ‌عشق‌ها. همیشه لاک آبی می‌خاستند که با پرهاشان ست شود. هی می‌گفتیم محض تنوع گاهی یک رنگ دیگر، هی می‌گفتند مگر ما مثل این طوطی‌ها دهاتی‌ایم؟ طوطی‌ها ولی می‌گفتند هر ناخن، یک رنگ. پدرمان در‌می‌آمد که. از بس که نوک هم می‌زدند. جیغ هم می‌کشیدند. هی می‌گفتیم گربه که بی‌حیاست می‌آید. تازه قناری‌ها مست از بهار شروع می‌کردند به آواز و ساز. بعد می‌گفتیم فکر خودتان نیستید فکر این ماهی‌قرمز‌های توی حوض باشید که زبان بسته اند و به فکر نبودند که. گوش نمی‌دادند که. تازه مسخره می کردند. می‌گفتند زُم‌بسته. به جای‌ زبان‌بسته. بعد رفتیم یک روز دست به آب. همان‌جا توی حیات. منظور حیاط. گفتیم بشاشیم. دو دقیقه که بیشتر نیست. گفتیمشان ساکت باشند. گفتند باوشه. یکیشان هم خوشمزگی کرد گفت اجازه، انگشت من درازه. گفتیم این‌ها قدیمی شده. گفتیم بروند مزه‌های جدید یاد بگیرند. رفتیم دست به آب. صداشان رفت به هوا. یک‌هو ولی ساکت شدند. ما هول شدیم. چون می‌دانستیم حرف گوش‌کن نیستند که. آمدیم بیرون. تنبانمان را هم درست نکشیده بودیم بالا. گربه که بی‌حیا بود و خوش‌سلیقه هم بود، رفته بود سراغ قفس قناری سفید. زده بود یک‌وری کرده بود. قناری‌مان یک‌گوشه سنگ‌کوب کرده بود. همه بدنش لرز گرفته بود. آب و دانه‌ها همه یک‌وری. بعد رفته بود سراغ مرغ عشق‌ها. آن‌ها هم که سنگ کوب. خشکشان زده بود سر جاشان. گربه که بی‌حیا بود، دمب یکیشان که از قفس بیرون زده بود را کنده بود خورده بود. ما بهت زده. تنبان پایین. توانایی نداشتیم قدم از قدم برداریم که. گربه که بی‌حیا بود هم‌چنان وسط قفس‌ها مشغول لنباندن دمب مرغ ‌عشقمان. زل زده تو چشممان. ما یک لحظه قدرتمان را جمع کرده بودیم دویده بودیم طرف قفس‌ها، داد زده بودیم نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! درست مثل توی فیلم‌ها. گربه‌ که بی‌حیا بود، دمبش را نگذاشته بود کولش و خرامان خرامان رفته بود. حتا انگشت وسطش را هم نشانمان داده بود. ما اشک‌هامان سرازیر، هی به بچه‌هامان دلداری داده‌بودیم. بغلشان کرده بودیم. نازشان کرده بودیم. بچه‌هامان تا یک هفته هیچ‌کدام لب به آب و غذا نرده‌بودند که. هیچ صدایی هم در نیامده بود ازشان که. دمب مرغ‌عشقمان را گرفته‌بودیم باند‌پیچی کرده بودیم. هی ناز همه‌شان را کشیده‌بودیم. هی جک گفته‌بودیم. فیلم گذاشته بودیم. آهنگ گذاشته‌بودیم. کم‌کم که یادشان رفته بود. دوباره شروع کرده‌بودند به آواز و سرُ صدا. قناری سفیدمان اما دیگر هیچ وفت آواز نخاند که نخاند که نخاند.

Friday 19 August 2011

HOMEWRECKER

ترزا چشمهای سبز درشت قورباغه‌ای داشت. با موهای قرمز. صورت سوخته. ران‌ها و ساق‌های باریک. شکم قلمبه. چروک‌هایی دور چشم و بازو و گردن. اهل دل. عاشق خوردن. عاشق حرف زدن. با همان لهجه‌ی دهاتی. عاشق شراب سفید گاز‌دار. نمونه‌ی کامل یک ایتالیایی. می‌آمد کنار دریا با ما. پایش را هم حتا نمی گذاشت توی آب. همان‌جا زیر آفتاب ساعت‌ها برای خودش روی تخت کرایه‌ایش دراز می‌کشید. ما می‌پریدیم توی آب. خودمان را می‌انداختیم روی موج‌ها. دست و پا هم نمی‌زدیم. موج‌ها مثل گهواره‌مان بودند. بعد عینک شنامان را می‌زدیم، می‌رفتیم زیر آب. ماهی‌ها و جلبک‌ها را نگاه می کردیم. ماهی‌های سبز و زرد و آبی و سیاه. به دنبال ماهی قرمز می‌گشتیم. بعد نفسمان تمام می شد، می‌آمدیم روی آب.. زیر آفتاب. روی موج‌ها دراز می‌کشیدیم. گاه شنا می کردیم. از این طرف به آن طرف. پرندیس روی کولمان. ترزا از دور عکسمان را می گرفت. بعد برمی‌گشتیم ساحل. شن‌ها می‌چسبید به پاهامان. خط‌های بیکینی روی تنمان را چک می کردیم. می‌رفتیم آبجو می‌خوردیم. . بعد عصر می شد می رفتیم اپرتیوو. سیر که می شدیم از این بار به آن بار می‌رفتیم. هر بار یک درینک. هر بار مهمان کسی. آخر شب ها می رفتیم دیسکو. نه برای رقص. برای سکس. همان سکس‌های سرپایی کوچه‌های تاریک. ترزا هر بار من و پرندیس را به دو راگاتزو ایتالیانو می‌سپرد. خودش می نشست یک گوشه شراب سفید گاز‌دارش را می‌خورد تا ما برگردیم. بعد یک صبح علل‌طلوعی از خاب بیدار شد، دوش گرفت. لباس زیبا پوشید. آرایش کرد. منتظر نشست روی صندلی. بعد‌تر کلائودیو آمد. شوهرش. عشقش. با موهای جوگندمی. خط‌های عمیق روی پیشانی. صورت آفتاب‌سوخته. قد بلند. شانه‌‌های فراخ. بازوان و سینه‌ای ساخته شده برای بغلی گرم. بردمان رستوران. رستورانی که با دیدن قیمت‌های غذاهایش، چند سکته‌ی خفیف زدیم. گفت نگران نباشیم. که او حساب می‌کند. بعد دعوتمان کرد دفعه‌ی دیگر برویم خانه شان. گفت من و پرندیس با هم روی یک تخت بخابیم چون خانشان کوچک است. بعد گفت اگر هم بخاهم من با او روی یک تخت بخابیم و پرندیس و ترزا روی آن یکی تخت. بعد همه خندیدیم. ترزا کمتر. بعد گفت شوخی کرده. من ولی توی دلم می‌گفتم باعث خوشبختی من است با تو روی یک تخت بخابم

پول بهتر است یا ثروت

یه بار یه خانومی بم گفت که چقدر چِشام قشنگه. منم یاد شعر تو که چشمات خیلی قشنگه افتادم. بعدم گفت که ببینم که چِشای خودشم قشنگه و منم دیدم. و راست می‌گفت خب. پرسید ازم دیدی چشام یعنی چشای خود اون سبزن؟ منم گفتم چون کور‌رنگی ندارم دیدم. و گفتم مژه‌هاش چه بلندن و چه خوب ریمل زده. تازه بش گفتم رنگ پوستشم خیلی قشنگه. بعدم من بش گفتم می‌خاد شمارشُ بم بده یا نه. بعدم اون فکر کرد و پرسید پول‌دارم یا نه. منم گفتم دانشجوی ساده‌ای بیش نیستم. چون دلم نمی‌خاست از همون اول رابطه دروغ گفته باشم. بعدم گفتم که دوس‌دختر قبلیم هم به خاطر یه پسر پول‌دار ولم کرد رفت لندن پیش همون پسر پول‌دار. و سعی کردم مظلوم نمایی کنم. بعدم اون گفت که نمی‌خاد شماره بده. منم گفتم باوشه. عکس البته مربوط به یه خانوم دیگه‌اس که اونم خیلی خشگل بود

Thursday 18 August 2011

صدای ما را از جنوا می‌شنوید


جواب فریمون

الهی قربوندون برم
کی شِد صدادونا از ایران بشنویم!
Posted by Picasa

Wednesday 10 August 2011

I'M MISSING YOU MORE THAN ABYBODY ELSE



Then my ex-girlfriend wrote this back to me:

T_T....I miss you, i am so regretting that i was not in como. Gardaland....Anyway, i am gonna tell u a good news, i will be in italy at 14,September, maybe stay in italy until i graduate.I am looking forward for that day. say hi to Rodrigo....i miss you all
Posted by Picasa

نه واقعن چی فکر کردی مریم ترونی؟

بعد ما نشسته بودیم از یک ماه قبل برنامه‌ریزی کرده‌بودیم کی برویم شهربازی. بعد هی هر کس یک روز را می‌گفت و آن یکی می‌گفت نه. بعد دست آخر توافق شده بود دوشنبه هشت آگوست دو‌هزار‌و‌یازده. بعد از همه پرسیده بودیم دیگو تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. رودری تو می‌توانی؟ بله، من می‌توانم؟]. حسین تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. میگل تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. پرندیس تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. رودریگو تو هم می‌توانی؟ خدا را شکر او هم می‌توانست. مریم ترونی تو می‌توانی؟ اوه من، آو‌کُرس،‌ هاندرد پِرسِنت. به همین راحتی. بعد از یک طرف راه می‌رفتم به همه می گفتم ما دوشنبه می‌رویم گاردالند که اسم همان شهر‌بازی است و از یک طرف دیگر راه می‌رفتم و به همه می گفتم من هشت آگوست نوبت تمدید اجازه اقامت در اداره پلیس دارم. و هیچ‌کسی نبود متوجه این تناقض شود؟ بعد یکشنبه هفت آگوست درست وقتی پرندیس زنگ زده بود آخرین توصیه‌ها را بکند که فردا کی برویم و چی ببریم،‌ من داشتم مدارک لازم جهت بردن به اداره پلیس را آماده می‌کردم. درست در لحظه‌ی خداحافظی چیزی در مغزم شعله‌ور شد. بعد جیغ کشیدم و گفتم پرندیس، من که فردا نمی توانم بیایم! بله! که خب چه می شد کرد؟ هیچی. کاری نمی‌شد کرد. بعد قرار شد فردا صبح علل‌طلوع بروم اداره پلیس بست بنشینم که زود بروم تو. و رفتم. یعنی صبح ساعت شش پا شدم و به اختلاف کسری از صدم ثانیه از لورا و بورخه در رسیدن به حمام پیشی گرفتم و مدارک را برداشتم و دویدم و رسیدم و نشستم پشت درهای بسته تا هشت‌و‌نیم. بعد درست همان لحظه‌ که دربان خاب‌آلوده در را باز می‌کرد و من گارد گفته بودم که بدوم به سمت باجه، پرندیس و دیگو و میگل داشتند ماشین کرایه می‌کردند و حسین و دو تا رودریگوها مشغول خرید بودند. بعد من شدم نفر اول صف. رفتم برگه‌ی نوبتم را گذاشتم روی پیشخان. آقای مامور پرسید این برگه چیست؟ من گفتم برگه‌ی نوبت برای تمدید اجازه اقامت. انگار که خود آقای مامور نداند. بعد به من گفت این که تاریخش مال دو روز پیش است. بعد من گفتم نه جناب سروان دقت بفرمایید. بعد پرندیس زنگ زد که از نحوه‌ی پیشرفت کار من با خبر شود که من وقعی ننهادم. به جایش به برگه خیره شدم که تاریخش شش آگوست بود. بعد دلم ریخت پایین! و به این همه حواس‌پرتی لعنت فرستادم. معل‌اسف دست گل تمام و کمال توسط خودم به آب داده شده بود و نمی‌شد هیچ‌کس دیگری را مقصر بدانم. کارم عقب افتاد تا  خدا می‌داند کی. گفتم جهنم. به سلامتی پولی برای سفر ندارم  و همین‌جا هستم. پس احتیاجی به اجازه اقامت فوری ندارم. رفتم سوار ماشین شدم. چون بقیه تا آن موقه آمده‌بودند دنبال من. و رفتیم. و من سعی کردم تا آخرین جای ممکن از این گند زرّینم به کسی چیزی نگویم. ولی نشد و دوباره مضحکه‌ی خاص و عام شدم. باز هم گفتم جهنم. بگذار ملت شاد شوند. رفتیم شهربازی. شلوغ شلوغ. برای هر بازی یک ساعت توی صف زیر آفتاب. از گرما که خفه می‌شدیم نوبتمان می‌شد. بعد ۳ دقیقه جیغ ممتد. به همین ترتیب پیش رفتیم تا هشت شب. که یک بازی آبی رفته بودیم و خیس آب‌چکان شدیم. باز هم گفتیم جهنم. آفتاب تا نه‌و‌نیم می‌تابد فرق کله‌مان، خشک می‌شویم. دو تا از بازی‌های باحال هم بیشتر باقی نمانده بود. گفتیم چه خوب، طبق برنامه. بعد خداوند ندا داد:‌ هه! چی فکر کردی مریم ترونی؟ بله به همین نحو. با همین لحن. گمانم پوزخند هم زده بود. بعد همان موقع آسمان ابری شد. باران به صورت شلنگ باریدن گرفت. رعد و برق شد و همه بازی‌ها هوایی از جمله دو بازی نشان کرده‌ی ما، بسته شدند. هوا سرد سرد. ما خیس خیس. لرز کردیم. همان موقع‌ها بود که دیگر در خودمان توانایی گفتن جهنم یا تخمم نمی‌دیدیم. ولی توانمان را جمع کردیم گفتیم جهنم. بگذار خدا هم دلش خوش باشد حال ما را گرفته است.

Sunday 7 August 2011

TOO GOOD TO BE TRUE

نشناخته بوده ما را. ما هی از دور با همان کفش‌های پاشنه بلند و دامن تنگمان بالا و پایین پریده‌بودیم و داد و فریاد راه انداخته‌بودیم و توجه همه را به خودمان جلب کرده‌بودیم و او هم‌چنان حواسش نبوده. همین‌طور منتظربوده. با چشم‌هایش دخترهایی با دامن‌های گل‌دار و موهای فرفری شانه نشده را دنبال می‌کرده‌. قبل‌ترش زنگمان زده بوده. همان موقع بوده که ما با همکارمان از میزان تخمیت هوا صحبت می‌کردیم و ما داشته بودیم می‌گفتیم که کارمان از هوا هم تخمی‌تر است و البته راضی‌ هستیم. بعد یکی دیگر از همکارها گفته کافه و ما گفته بودیم بله، سیگار و کافه. بعد داشته بودیم می‌رفتیم که موبایلمان زنگ خورده و گفته‌بودیم پرونتو، چون ایتالیایی‌ها می گویند پرونتو. بعد او خاسته‌بوده اذیتمان کند، گفته‌بوده از نمی‌دانم کجا تماس گرفته و رزومه‌ی ما را دیده و پسندیده و ما هی پرسیده‌بودیم ازکجا و نخاسته‌بودیم لو بدهیم که اصلن رزومه‌ای نفرستاده بودیم و او وسط کار خنده‌اش گرفته بوده و ما همان‌جا در دفتر کارمان با همان کفش‌های پاشنه بلندمان و دامن تنگمان یکی دو متر به هوا پریده بودیم و جیغ زده بودیم و به نگاه‌های بهت‌زده‌ی همکاران وقعی ننهاده بودیم. بعدترش پرسیده‌بودیم کجاست و گفته بوده همین‌جاست و گفته بودیم عصر بیاید برویم اَپرتیوویی چیزی و گفته بوده باوشه. و آمده‌بوده همان‌جا و ایستاده بوده منتظر ما و در همان حین نادیده‌مان گرفته بوده تا وقتی پریده بودیم بغلش. بعد بهت زده نگاهمان کرده بوده و لبخند زده بوده و بوسیده بودتمان. و بعد گفته بوده‌‌ عوض شده‌ایم،‌ چون عوض شده بودیم. چون موهای فرفریمان را شانه کرده‌بودیم و با اتو صاف کرده‌بودیم و محکم پشت سرمان بسته بودیم. چون به جای کفش‌های اسپورت رنگ‌به‌رنگمان کفش سیاه پاشنه دار پوشیده بودیم و چون دامنمان گل‌دار نبوده و چین‌دار نبوده. با همه‌ی این وجودها، همین‌طور ما را بغلش نگه داشته بوده و هی بوسیده بوده و لبخند زده بوده. بعد باران باریده بوده و باد ووزیدن گرفته بوده و ما همان‌جا هنوز ایستاده بودیم و سیگار دود کرد بودیم

از آن سال‌ها


آن سالهایی بود که آشپزی می‌کردیم شب‌ها. از سر کار می‌آمدیم. دامن گشاد گل‌دار می‌پوشیدیم. مواد لازم را می‌ریختیم در قابلمه و سیگارمان را دود می‌نمودیم. غذا را هم می‌زدیم و سیگار را پک می‌زدیم. بوی دود و غذا می‌گرفتیم. بوی دود و غذا ترکیب می‌شد با خستگی تنمان. اکثرن موسیقی متن هم داشتیم. لیلی را مثلن خیلی دوست می‌داشتیم. یور اکس-لاوِر ایز دِد هم عزیزمان بود. دیس مِس ویر این و ور‌ ایز مای بوی هم بودند. گاه باهاشان هم‌خانی می‌کردیم. گاه پس و پیش می‌خاندیم. گاه با پیازهای خرد شده اشک می‌ریختیم. بعدتر او آرام و بی‌صدا می‌آمد خانه. با تنی که بوی خستگی می‌داد. مثل مار بی صدا می‌خزید پشتمان. دستهایش را می‌انداخت دور گردنمان. دست‌هایش همیشه یخ بودند. بعد ما برمی‌گشتیم، روی نوک انگشت‌هامان می ایستادیم، بوسش می‌کردیم. بعد سیگارمان را دهانش می‌گذاشتیم.بعد او یک پک می‌زد به سیگار و یک بوس می‌گرفت از لب ما

Posted by Picasa

Saturday 6 August 2011

من دوباره چشمم به رز‌های اریگامی‌ و یاد تو افتاده

می‌گفت تو چرا با همه خوبی؟ تو بیا فقط با من خوب باش. همان موقع‌هایی بود که رزهای اُریگامی درست می‌کردم . به همه می‌دادمشان. تی‌تی نگهش داشته هنوز. زده به دیوار بار. پشت سرش. هر بار به همه نشانش می دهد می‌گوید این گل  را این بیمبولا به من داده است. بیمبولا که می‌گوید دلم ضعف می‌رود. با او بودم که گل را دادمش تی‌تی. جلوی چشمهای خود خودش. همان موقع هم دوباره گفت تو چرا با همه انقدر خوبی. راست می‌گفت. آن‌زمانی بود که دست هرآشنا و غریبه‌ای یک شاخه گل رز اریگامی می‌دید. با همین رزها ردم را می‌گرفت. دیده بودم یک بار پایین خانه یکی  داده بودم به یورگن. یورگن همان موقع شماره‌ام را گرفته بود. من بهش کفته بودم زنگم نزند ولی. یک‌بار هم همین رزها را دست کلی دیده بود. حتا نپرسیده بود از کجاست. روی داشبورد ماشین مارکو هم یکی بود. همان روز که می‌رفتیم برگامو. چیزی نگفته بود. فقط نگاهم کرده بود. روز تولد متئو ولی شکست. کل اتاق متئو پر از رز بود. یا آن روز که فو برگشته بود و من با دسته گل‌های رز رفته بودم فرودگاه.  هر بار کاغذها را در‌می‌آوردم اخم‌هایش را توی هم می‌کشید. بعد بهانه‌ای جور می‌کرد که برود. از یک جایی به بعددیگر نمی‌خاست بداند. از همان‌جا به بعد فقط گوشه سمت چپ لبم را می‌بوسید. از همان‌جا به بعد دیگر انتظار نمی کشید برای رزهایی که ندادمش. دسته گل رزی پر از رنگ. حواسم پرت بود. دسته گلش ماند پیشم. ندادمش حتا وقت رفتن. نگهش داشتم پیش خودم که یادم نرود

Thursday 4 August 2011

d'amore

یک شب گریه کردم. لورا دیر آمده بود. همکارش رساندش. همان همکاری که عاشقش است. عاشق‌ها! اس‌ام‌اس‌هایش را به من نشان داد. از همین مدل‌ها که بدون نفس‌های تو زندگی برایم زهر است و فیلان. من لبخند زدم و کونم را کردم بهش و خابیدم، یعنی این‌طور وانمود کردم. در حقیقت اما داشتم بی‌صدا اشک می ریختم. باید می‌گفتم هوووق. باید مسخره‌اش می‌کردم. ولی نازک‌نارنجی شده‌ام. با کمبود محبت مواجه شده‌ام. بغلی شده‌ام. بغل‌های بزرگ می‌خاهم. می‌روم باشگاه رندوم‌وار هر بار از کسی تقاضای بغل می‌کنم. غریبه و آشنا مهم نیست. باشگاه بهشت بغل است. بغل‌های بزرگ ولی نه لزومن گرم. مهم نیست. همین که با دست تپ‌تپ بزنند پشتم هم کافیست. اگر فشارم دهند که خوب است. اگر مثل گهواره هم تکان بخورند،‌ خیلی خیلی خوب است

Wednesday 3 August 2011

زندگی داره واسم ساک می زنه، با ریتم شیش و هشت هم می زنه

. نه من خوب نیستم اصغر، زندگی داره واسم ساک می زنه، با ریتم شیش و هشت هم می زنه

هفده آگوست مصاحبه دارم. روزای طولانی رو روزه می‌گیرم. دوست‌پسر از قضا سرآشپز هم‌اتاقی هی غذاهای خوش‌بو می‌پزه. هواس‌پرتم اصغر. در حد آلزایمر! همه دوسام رفتن! دلتنگم. همه دوسام رفتن. اینُ دوبار گفتم و نمی‌دونم چرا. هی میرم دریاچه شنا می‌کنم. تنها چیزیه که تا حد ارگاسم راضیم می‌کنه. هی به ناخنام لاک می‌زنم. هرکدوم یه رنگ. شبا با لورا، اگه باشه، سیگار می‌کشم. از در‌و‌دیوار عکس می‌گیرم. با عکسا کارت‌پستال درست می‌کنم، واسه اینُ اون می‌فرستم. روزه‌امُ با الکل و سیگار باز می‌کنم. هی فیلم می‌بینم و همه رو نصفه ول می‌کنم. پورن نصفه حتا. چرا اینا رو به تو می‌گم؟ چون عادت کردم که بات حرف بزنم. و هیشکی دیگه نیس که باش حرف بزنم. همه دوسام رفتن. بله این هم بار سوم که اینُ می‌گم. آخه تا سه نشه بازی نشه. لورا دیگه بیشتر شبا با همکاره. دوس‌دختر ول کرده رفته با دوس‌پسر. منُ  تنها گذاشته با سیگارای گل‌دار صورتیش با طعم توت‌فرنگی که هی  دود کنم و هی به یادش بیفتم. والا نیس پا به پام مست کنه. جولیو نیس آخر شب زنگم بزنه. مائوریتزیو دیگه نمیاد باشگا. آنتونیو دیگه حتا رندوم‌وار هم خبرمُ نمی‌گیره.  و تو درست تو موقعیت استرتژیکی رفتی. من نمی‌دونم شاید یکی دو هفته دیگه دست از سرت بردارم. چون کمی طول می‌کشه به نبودنت عادت کنم. دلم بغل می‌خاد و هیشکی نیس بغلم کنه. امروز به رستم گفتم بغلم کنه. معل‌اسف بغلش کوچولوئه. البته ماهیچه ای هس ولی دلم بغل گنده می‌خاد. کسی چه می‌دونه شاید دلم بغل اصغرُ می‌خاد. و اصغر نیس که بغلم کنه. بله، همکارن از پشت صحنه می‌گن چس‌ناله بسه.  منتظرن
 برم وسط قر بدم با همون ریتم شیش و هشت، بابا‌کرم حتا

!خدافز

Tuesday 2 August 2011

از دریاچه


بعد فری اینُ جوابم داد:

وای الاهی فدادون بشم که شنادون خوبه
من که فقط دوچرخه می‌زنم و کونمُ می‌دم هوا!
Posted by Picasa

شهرزادی زیر آفتاب


Posted by Picasa

یه اَپل دلتنگ و یه وایوی غمگین سلام می‌رسونن

جواب اصغرمون

Haha. Salam asghar joonam

Sory ke bi khabar gozashtamet hanoz laptop nadaram. Hame karamo daram
ba mobile anjam midam. Halet chetoree khobi ? Che khabar ?
Applet okeye ?
Posted by Picasa

همون یه مریم خودشیفته


Posted by Picasa

ما این ترکیب لاک بنفش به دست و لاک صورتی به پا رو دوس می‌داریم


Posted by Picasa

همه‌ی کارت‌پستالام


Posted by Picasa

من همون مریمی‌ام که موهام فرفریه

رفتم میلان، روز آخر حراج‌های تابستانی، بعد از عمری خاستم چیزی بخرم. کفش تاق‌تاقی مثلن. کفش تاق‌تاقی اسم بچگی‌های کفش پاشنه بلند است. کفش خریدم، با دامن و پیرهن و سوئیت‌شرت و شلوار. همه رسمی. همچنان امیدوارم کار پیدا کنم. بعد آمدم بروم سمت دومو، زیر آفتاب بشینم سیگار بکشم. از سیگارها فقط سیگار شانسم مانده بود. دودش را که فرو می‌دادم،‌ آقایی آمد کنارم. می‌خاست سر صحبت را باز کند. من اخم کرده بودم. هر چه تلاش کرد، وقعی ننهادم. به جایش همایون شجریان گوش می‌دادم. یک لحظه دیدم ساک خریدها پاره شده. آمدم همه را بگذارم توی کیسه‌ی دیکر، دیدم سوئیت‌شرت و پیرهن نیست. بلند شدم رفتم، آقا دنبال من که چی شد یهو؟ من عصبانی، راه دومو تا فروشگاه را صد دفعه رفتم و برگشتم. از شان اثری نبود که نبود. بدشانسی که شاخ و دم ندارد. صد یورو پول بود که انگار بریزم توی سطل آشغال. تازه سیگار شانس را کشیده بودم مثلن،‌می خاهم بدانم سیگار شانس نبود مثلن چه می‌شد.