Monday 22 August 2011

(سلام اصغر (پیرامون سابجکت تخمی‌کلیشه‌ای، آنگاه که چیز دیگری به ذهنت نمی‌رسد


اوه اصغرم سلام. لانگ تایم نُ سی. کامپیوتر گرفتی آیا؟ دلم تنگ شده بود. رو به فراموشی. دوستای خوبُ نباید فرموش کرد. من یه عالمه حرف دارم که دلم می‌خاد به تو بگم فقط. تا تو احساس کنی که اسپِشال هستی. و هستی
فاطیمون این کارت‌پستالُ با این مضمون که "قیافا را حال کونینننن :‌))))))" امروز واسم فرستاد. من چندین دقیقه بی‌وقفه می‌خندیدم از همین قیافا. فردا می‌رم بوداپست. کنار دانوپ. اصلش دو تا شهر بوده بودا و پست. وضیفه‌ی من پیدا کردن کلاب‌ها و بار‌ها و رستوران‌های با غذاهای سنتی ولی نه گرونه. از جنوا که برمی گشتم تو ایستگاه قطار رفتم کتاب‌فروشی. یکی ازاین گاید‌های بوداپستُ باز کردم. نقشه‌ی آخرشُ کندم گذاشتم زیر بلیزم. بعد باز نگاه کردم. کتاب راهنمای بروژ کنار بوداپست بود. دلبری می‌کرد. می‌گفت من که انقد خشگلم دلت میاد نبینی منُ؟ و نه. دلم نمیومد. نقشه‌ی بروژُ هم کندم. زیر بلیزم گذاشتم. اومدم بیرون. گفتم خوب کاری کردم. باید برم بروژ. باید استاتوس بذارم این‌ بروژ. نه  فقط فیس‌بوک. همه‌ی شبکه‌های اجتماعی که عضوم. حتا شده می‌رم اونایی که عضو نیسسم هم عضو می‌شم تا این استاتوسُ بذارم. آهنگ این بروژ هم ضمیمه کنم. نقشه‌ی بوداپست الان کنارمه. تنها چیزی که روش علامت زدم جای هاستلمونه. هی به من می‌گه دو دیقه دیگه خابت می‌گیره. و من وقعی نمی‌نهم. زنگ زدم از خونه خدافزی کنم. بشون بگم این چن وخت آن‌لاین نیسسم نگران نشن. فل‌واقه کسی نگران نمی‌شه. این منم که خودمُ تحویل می‌گیرم. گاهی مامان فقط. بعد فری عکسای خاسسگاری فاطیُ فرستاد برام. بله. دوس پسر فاطی رفته خاسسگاری فاطی. و فاطی یه سال از من کوچیکتره. من وقعی نمی‌نهم.  فاطی ولی گفته باید وقع بنهم. چون فاطی نمی‌خاد الان عروسی کنه. و نمی خاد دوس‌پسرُ از دست بده. فاطی یه کتُ دامن خشگل سورمه‌ای پوشیده بود. من بیشتر به این فکر می‌کردم که کاشکی منم از این کتُ دامنا داشتم که اگه یه روزی کار پیدا کنم بپوشمش. بعد فری یه سری عکس از خودش و فاطی فرستاد که با فوتوشاپ ادیتشون کرده بود. فری و فاطی هر دو عکاسن. مث من از این دوربینای سونی ساده ندارن که. کانون ای‌ اُ‌ اس(؟) یا دی ۴۰۰ (؟) و چیزایی تو این مایه‌ها دارن که من زیاد متوجه نیسسم. عکساشونُ با فوتوشاپ ادیت می کنن. نه با آی‌فوتو و پیکاسا. گاهی دوربیناشونُ می‌دن دست من. که منم عکسی گرفته باشم. نه که بخان فرصتُ در اختیار من بذارن. در اصل می خان فرصتُ  در اختیار خودشون بذارن که تو عکس باشن. من در اون لحظه‌ها احساس می‌کنم وظیفه‌ی پیامبری بم محول شده. هی این لنز دوربینُ می چرخونم. فُکوسشُ عوض می کنم. کادر‌بندی می‌کنم. می‌شینم. پا می‌شم. دست آخر جفتشون بم سرکوفت می‌زنن. می‌گن چرا سوژه وسط کادره. سوژه باید کنار کادر باشه. چرا نورش بده. چرا تار شده. چرا اون برگ درخت در اون لحظه در زاویه‌ی ایکس نسبت به آجر هشتادُ هفتم از سمت چپ قرار داره. و هزار سرکوفت دیگه. بعد من به همین دوربین ساده‌ی خودم پناه می‌برم. دورببنم می‌دونه خاطرش برام عزیزه. که اگه نبود تا حالا هزار بار گم شده بود. گم و گور. نقشه‌ی بوداپست با شنیدن گم و گور در همین لحظه می‌پرسه: پس علامت نمی زنی؟ گم و گور می‌شوی که. (با همین لحن کتابی. آخر نقشه است و تمام عمرش را در کتاب سپری کرده. نمی‌تواند عامیانه صحبت کند. باعث شده من هم لحنم کتابی شود.) فل‌واقه نقشه جان باید بگویم برنامه‌ام همین است. باید گم و گور شوم .حتا شده برای دقیقه‌های کوتاه. نیازیست که مدتیست که در من آمیخته. دبروز دستم کشید به دیوار. خودش که نکشید. خودم کشیدم. دستم مدتیست درد می کند. آن درد را با این کشیدن به دیوار خاموش می‌کنم. بعد خونش را می‌خورم. در‌ضمن خون‌آشام هم نیستم. فقط دستمال همیشه همراهم نیست. دیروز خونم مزه‌ی گم و گوری می‌داد. به زبانی حالیم کرد که وقت گم و گور شدن است. کنار دانوپ جای خوبی باید باشد
خدافز 

--
MARYAM TEHRANi

No comments:

Post a Comment