رفتم میلان، روز آخر حراجهای تابستانی، بعد از عمری خاستم چیزی بخرم. کفش تاقتاقی مثلن. کفش تاقتاقی اسم بچگیهای کفش پاشنه بلند است. کفش خریدم، با دامن و پیرهن و سوئیتشرت و شلوار. همه رسمی. همچنان امیدوارم کار پیدا کنم. بعد آمدم بروم سمت دومو، زیر آفتاب بشینم سیگار بکشم. از سیگارها فقط سیگار شانسم مانده بود. دودش را که فرو میدادم، آقایی آمد کنارم. میخاست سر صحبت را باز کند. من اخم کرده بودم. هر چه تلاش کرد، وقعی ننهادم. به جایش همایون شجریان گوش میدادم. یک لحظه دیدم ساک خریدها پاره شده. آمدم همه را بگذارم توی کیسهی دیکر، دیدم سوئیتشرت و پیرهن نیست. بلند شدم رفتم، آقا دنبال من که چی شد یهو؟ من عصبانی، راه دومو تا فروشگاه را صد دفعه رفتم و برگشتم. از شان اثری نبود که نبود. بدشانسی که شاخ و دم ندارد. صد یورو پول بود که انگار بریزم توی سطل آشغال. تازه سیگار شانس را کشیده بودم مثلن،می خاهم بدانم سیگار شانس نبود مثلن چه میشد.
No comments:
Post a Comment