میگفت تو چرا با همه خوبی؟ تو بیا فقط با من خوب باش. همان موقعهایی بود که رزهای اُریگامی درست میکردم . به همه میدادمشان. تیتی نگهش داشته هنوز. زده به دیوار بار. پشت سرش. هر بار به همه نشانش می دهد میگوید این گل را این بیمبولا به من داده است. بیمبولا که میگوید دلم ضعف میرود. با او بودم که گل را دادمش تیتی. جلوی چشمهای خود خودش. همان موقع هم دوباره گفت تو چرا با همه انقدر خوبی. راست میگفت. آنزمانی بود که دست هرآشنا و غریبهای یک شاخه گل رز اریگامی میدید. با همین رزها ردم را میگرفت. دیده بودم یک بار پایین خانه یکی داده بودم به یورگن. یورگن همان موقع شمارهام را گرفته بود. من بهش کفته بودم زنگم نزند ولی. یکبار هم همین رزها را دست کلی دیده بود. حتا نپرسیده بود از کجاست. روی داشبورد ماشین مارکو هم یکی بود. همان روز که میرفتیم برگامو. چیزی نگفته بود. فقط نگاهم کرده بود. روز تولد متئو ولی شکست. کل اتاق متئو پر از رز بود. یا آن روز که فو برگشته بود و من با دسته گلهای رز رفته بودم فرودگاه. هر بار کاغذها را درمیآوردم اخمهایش را توی هم میکشید. بعد بهانهای جور میکرد که برود. از یک جایی به بعددیگر نمیخاست بداند. از همانجا به بعد فقط گوشه سمت چپ لبم را میبوسید. از همانجا به بعد دیگر انتظار نمی کشید برای رزهایی که ندادمش. دسته گل رزی پر از رنگ. حواسم پرت بود. دسته گلش ماند پیشم. ندادمش حتا وقت رفتن. نگهش داشتم پیش خودم که یادم نرود
No comments:
Post a Comment