Wednesday, 10 August 2011

نه واقعن چی فکر کردی مریم ترونی؟

بعد ما نشسته بودیم از یک ماه قبل برنامه‌ریزی کرده‌بودیم کی برویم شهربازی. بعد هی هر کس یک روز را می‌گفت و آن یکی می‌گفت نه. بعد دست آخر توافق شده بود دوشنبه هشت آگوست دو‌هزار‌و‌یازده. بعد از همه پرسیده بودیم دیگو تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. رودری تو می‌توانی؟ بله، من می‌توانم؟]. حسین تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. میگل تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. پرندیس تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. رودریگو تو هم می‌توانی؟ خدا را شکر او هم می‌توانست. مریم ترونی تو می‌توانی؟ اوه من، آو‌کُرس،‌ هاندرد پِرسِنت. به همین راحتی. بعد از یک طرف راه می‌رفتم به همه می گفتم ما دوشنبه می‌رویم گاردالند که اسم همان شهر‌بازی است و از یک طرف دیگر راه می‌رفتم و به همه می گفتم من هشت آگوست نوبت تمدید اجازه اقامت در اداره پلیس دارم. و هیچ‌کسی نبود متوجه این تناقض شود؟ بعد یکشنبه هفت آگوست درست وقتی پرندیس زنگ زده بود آخرین توصیه‌ها را بکند که فردا کی برویم و چی ببریم،‌ من داشتم مدارک لازم جهت بردن به اداره پلیس را آماده می‌کردم. درست در لحظه‌ی خداحافظی چیزی در مغزم شعله‌ور شد. بعد جیغ کشیدم و گفتم پرندیس، من که فردا نمی توانم بیایم! بله! که خب چه می شد کرد؟ هیچی. کاری نمی‌شد کرد. بعد قرار شد فردا صبح علل‌طلوع بروم اداره پلیس بست بنشینم که زود بروم تو. و رفتم. یعنی صبح ساعت شش پا شدم و به اختلاف کسری از صدم ثانیه از لورا و بورخه در رسیدن به حمام پیشی گرفتم و مدارک را برداشتم و دویدم و رسیدم و نشستم پشت درهای بسته تا هشت‌و‌نیم. بعد درست همان لحظه‌ که دربان خاب‌آلوده در را باز می‌کرد و من گارد گفته بودم که بدوم به سمت باجه، پرندیس و دیگو و میگل داشتند ماشین کرایه می‌کردند و حسین و دو تا رودریگوها مشغول خرید بودند. بعد من شدم نفر اول صف. رفتم برگه‌ی نوبتم را گذاشتم روی پیشخان. آقای مامور پرسید این برگه چیست؟ من گفتم برگه‌ی نوبت برای تمدید اجازه اقامت. انگار که خود آقای مامور نداند. بعد به من گفت این که تاریخش مال دو روز پیش است. بعد من گفتم نه جناب سروان دقت بفرمایید. بعد پرندیس زنگ زد که از نحوه‌ی پیشرفت کار من با خبر شود که من وقعی ننهادم. به جایش به برگه خیره شدم که تاریخش شش آگوست بود. بعد دلم ریخت پایین! و به این همه حواس‌پرتی لعنت فرستادم. معل‌اسف دست گل تمام و کمال توسط خودم به آب داده شده بود و نمی‌شد هیچ‌کس دیگری را مقصر بدانم. کارم عقب افتاد تا  خدا می‌داند کی. گفتم جهنم. به سلامتی پولی برای سفر ندارم  و همین‌جا هستم. پس احتیاجی به اجازه اقامت فوری ندارم. رفتم سوار ماشین شدم. چون بقیه تا آن موقه آمده‌بودند دنبال من. و رفتیم. و من سعی کردم تا آخرین جای ممکن از این گند زرّینم به کسی چیزی نگویم. ولی نشد و دوباره مضحکه‌ی خاص و عام شدم. باز هم گفتم جهنم. بگذار ملت شاد شوند. رفتیم شهربازی. شلوغ شلوغ. برای هر بازی یک ساعت توی صف زیر آفتاب. از گرما که خفه می‌شدیم نوبتمان می‌شد. بعد ۳ دقیقه جیغ ممتد. به همین ترتیب پیش رفتیم تا هشت شب. که یک بازی آبی رفته بودیم و خیس آب‌چکان شدیم. باز هم گفتیم جهنم. آفتاب تا نه‌و‌نیم می‌تابد فرق کله‌مان، خشک می‌شویم. دو تا از بازی‌های باحال هم بیشتر باقی نمانده بود. گفتیم چه خوب، طبق برنامه. بعد خداوند ندا داد:‌ هه! چی فکر کردی مریم ترونی؟ بله به همین نحو. با همین لحن. گمانم پوزخند هم زده بود. بعد همان موقع آسمان ابری شد. باران به صورت شلنگ باریدن گرفت. رعد و برق شد و همه بازی‌ها هوایی از جمله دو بازی نشان کرده‌ی ما، بسته شدند. هوا سرد سرد. ما خیس خیس. لرز کردیم. همان موقع‌ها بود که دیگر در خودمان توانایی گفتن جهنم یا تخمم نمی‌دیدیم. ولی توانمان را جمع کردیم گفتیم جهنم. بگذار خدا هم دلش خوش باشد حال ما را گرفته است.

No comments:

Post a Comment