Thursday, 4 August 2011

d'amore

یک شب گریه کردم. لورا دیر آمده بود. همکارش رساندش. همان همکاری که عاشقش است. عاشق‌ها! اس‌ام‌اس‌هایش را به من نشان داد. از همین مدل‌ها که بدون نفس‌های تو زندگی برایم زهر است و فیلان. من لبخند زدم و کونم را کردم بهش و خابیدم، یعنی این‌طور وانمود کردم. در حقیقت اما داشتم بی‌صدا اشک می ریختم. باید می‌گفتم هوووق. باید مسخره‌اش می‌کردم. ولی نازک‌نارنجی شده‌ام. با کمبود محبت مواجه شده‌ام. بغلی شده‌ام. بغل‌های بزرگ می‌خاهم. می‌روم باشگاه رندوم‌وار هر بار از کسی تقاضای بغل می‌کنم. غریبه و آشنا مهم نیست. باشگاه بهشت بغل است. بغل‌های بزرگ ولی نه لزومن گرم. مهم نیست. همین که با دست تپ‌تپ بزنند پشتم هم کافیست. اگر فشارم دهند که خوب است. اگر مثل گهواره هم تکان بخورند،‌ خیلی خیلی خوب است

No comments:

Post a Comment