Saturday 20 August 2011

ناز و آواز


قناری بود خب. قناری سفید. ناز داشته بود. انتظاراتی داشته بود. همین‌طوری نبود که لب به آواز بگشاید. ما می‌رفتیم غذای پرنده‌ها را بدهیم، اول باید غذای او را می‌دادیم. زرده تخم‌مرغ و گشنیز هم همیشه باید می‌بوده. کم می گذاشتیم یا به بقیه زودتر رسیدگی می‌کردیم، آواز نمی‌خاند که. بعد آواز که می‌خاند ما مست می‌شدیم. از خود‌مان بی خود می‌شدیم. همین‌طور خشکمان می‌زد سر جامان. می‌ترسیدیم کوچک‌ترین حرکتی کنیم و نخاند دیگر. دم بهار می‌بردیمشان همه را توی حیاط. هی می‌گفتیمشان زیاد سر و صدا نکنند، آواز نخانند، گربه که بی‌حیاست، پیدا نشودش. گوش نمی‌کردند که. یک کاسه آب می‌گذاشتیم تو قفس‌هاشان. خودمان شلنگ را برمی‌داشتیم انگشتمان را می‌گرفتیم سرش، مثل فواره روی گل‌ها و ریحان‌ها آب می‌پاشیدیم. بعد فشار آب را زیاد می‌کردیم نوک درخت خرمالو را هدف می‌گرفتیم. آب‌ها همه می‌پاشید روی خودمان. هی خودمان جیغ می‌زدیم. باعث می‌شدیم پسر همسایه هی سرک بکشد. بعد پرنده‌ها آب‌بازیشان را که می‌کردند، یکی یکی درشان می‌آوردیم، ناخنشان را می‌گرفتیم. قناری سفید بعدن دستور می‌داد برایش مانیکور کنیم. از بس که با کلاس بود. بعد فرنچ می‌کردیم برایش. بعد می‌رفتیم سراغ مرغ‌عشق‌ها. همیشه لاک آبی می‌خاستند که با پرهاشان ست شود. هی می‌گفتیم محض تنوع گاهی یک رنگ دیگر، هی می‌گفتند مگر ما مثل این طوطی‌ها دهاتی‌ایم؟ طوطی‌ها ولی می‌گفتند هر ناخن، یک رنگ. پدرمان در‌می‌آمد که. از بس که نوک هم می‌زدند. جیغ هم می‌کشیدند. هی می‌گفتیم گربه که بی‌حیاست می‌آید. تازه قناری‌ها مست از بهار شروع می‌کردند به آواز و ساز. بعد می‌گفتیم فکر خودتان نیستید فکر این ماهی‌قرمز‌های توی حوض باشید که زبان بسته اند و به فکر نبودند که. گوش نمی‌دادند که. تازه مسخره می کردند. می‌گفتند زُم‌بسته. به جای‌ زبان‌بسته. بعد رفتیم یک روز دست به آب. همان‌جا توی حیات. منظور حیاط. گفتیم بشاشیم. دو دقیقه که بیشتر نیست. گفتیمشان ساکت باشند. گفتند باوشه. یکیشان هم خوشمزگی کرد گفت اجازه، انگشت من درازه. گفتیم این‌ها قدیمی شده. گفتیم بروند مزه‌های جدید یاد بگیرند. رفتیم دست به آب. صداشان رفت به هوا. یک‌هو ولی ساکت شدند. ما هول شدیم. چون می‌دانستیم حرف گوش‌کن نیستند که. آمدیم بیرون. تنبانمان را هم درست نکشیده بودیم بالا. گربه که بی‌حیا بود و خوش‌سلیقه هم بود، رفته بود سراغ قفس قناری سفید. زده بود یک‌وری کرده بود. قناری‌مان یک‌گوشه سنگ‌کوب کرده بود. همه بدنش لرز گرفته بود. آب و دانه‌ها همه یک‌وری. بعد رفته بود سراغ مرغ عشق‌ها. آن‌ها هم که سنگ کوب. خشکشان زده بود سر جاشان. گربه که بی‌حیا بود، دمب یکیشان که از قفس بیرون زده بود را کنده بود خورده بود. ما بهت زده. تنبان پایین. توانایی نداشتیم قدم از قدم برداریم که. گربه که بی‌حیا بود هم‌چنان وسط قفس‌ها مشغول لنباندن دمب مرغ ‌عشقمان. زل زده تو چشممان. ما یک لحظه قدرتمان را جمع کرده بودیم دویده بودیم طرف قفس‌ها، داد زده بودیم نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! درست مثل توی فیلم‌ها. گربه‌ که بی‌حیا بود، دمبش را نگذاشته بود کولش و خرامان خرامان رفته بود. حتا انگشت وسطش را هم نشانمان داده بود. ما اشک‌هامان سرازیر، هی به بچه‌هامان دلداری داده‌بودیم. بغلشان کرده بودیم. نازشان کرده بودیم. بچه‌هامان تا یک هفته هیچ‌کدام لب به آب و غذا نرده‌بودند که. هیچ صدایی هم در نیامده بود ازشان که. دمب مرغ‌عشقمان را گرفته‌بودیم باند‌پیچی کرده بودیم. هی ناز همه‌شان را کشیده‌بودیم. هی جک گفته‌بودیم. فیلم گذاشته بودیم. آهنگ گذاشته‌بودیم. کم‌کم که یادشان رفته بود. دوباره شروع کرده‌بودند به آواز و سرُ صدا. قناری سفیدمان اما دیگر هیچ وفت آواز نخاند که نخاند که نخاند.

No comments:

Post a Comment