آن سالهایی بود که آشپزی میکردیم شبها. از سر کار میآمدیم. دامن گشاد گلدار میپوشیدیم. مواد لازم را میریختیم در قابلمه و سیگارمان را دود مینمودیم. غذا را هم میزدیم و سیگار را پک میزدیم. بوی دود و غذا میگرفتیم. بوی دود و غذا ترکیب میشد با خستگی تنمان. اکثرن موسیقی متن هم داشتیم. لیلی را مثلن خیلی دوست میداشتیم. یور اکس-لاوِر ایز دِد هم عزیزمان بود. دیس مِس ویر این و ور ایز مای بوی هم بودند. گاه باهاشان همخانی میکردیم. گاه پس و پیش میخاندیم. گاه با پیازهای خرد شده اشک میریختیم. بعدتر او آرام و بیصدا میآمد خانه. با تنی که بوی خستگی میداد. مثل مار بی صدا میخزید پشتمان. دستهایش را میانداخت دور گردنمان. دستهایش همیشه یخ بودند. بعد ما برمیگشتیم، روی نوک انگشتهامان می ایستادیم، بوسش میکردیم. بعد سیگارمان را دهانش میگذاشتیم.بعد او یک پک میزد به سیگار و یک بوس میگرفت از لب ما
No comments:
Post a Comment