یه بارم مارکو سرش شولوغ بود، نرسید زنگ بزنه لورا. لورا عصبانی شد، زمینُ و آسمونُ به هم دوخت. در واقه آسمونُ به زمین دوخت. تنگ تنگ. سفت سفت. انقد که آسمون چسبید به زمین. بعد من و خودش و مارکو زیر آسمون که له شدیم، مارکو تازه متوجه شد، زنگش زد، کلی نازشُ کشید تا قبول کنه بشکافه آسمونُ از زمین. من ولی خیلی له شدم. همین دست مارکو هنوز دوخته مونده به دست لورا. چون همین جوری که داشت میدوخت سوزن از دست خودش و مارکو رد شد، بعدم دیگه شکافته نشد. من ولی هنوز له ام. یه تیکه ابرم چسبیده به چشام. چشام همش خیسن
No comments:
Post a Comment