Saturday, 12 July 2014

Matthias

یه بارم با علی رفتیم بالا کوه. بعد من نشستم رو فرمون چرخش با هم اومدیم پایین. باد می‌زد تو صورتمون. جاده پر سنگ، جاده پر شیب، چاده پر دست انداز. از رو هر دست انداز که رد شدیم انگار بود که چرخ پرت شه. من از یه ور بیفتم. علی از یه ور. چرخ از یه ور. و انگار من همینُ می‌خاستم. انگار می‌خواستم علی یه کم شلتر بگیره فرمونُ تا تو ست‌انداز بعد پرت شیم. یه بارم ماتیاس نشوندم ترک موتورش. موتورش خیلی بزرگه. ما بش می‌گیم ببر پنهان، اژدهای غران. رفتیم دوباره بالا کوه. اومدیم دوباره پایین. تو هر پیچی موتور به یه ور می‌خوابید انگار بود که چپه شه. باد می‌زد تو صورتمون. قبلترش زیر یه درخت، عشق بازی کرده بودیم. هوا انقدر تازه بود. علفها نم دار. آسمون آبی. ابرا سفید. صدای پرنده‌ها. چقدر زندگی بده. کسالت بار. متعفن. بعد ماتیاس خندید. بدون دلیل. بدون دلیل

No comments:

Post a Comment