Wednesday, 4 January 2012

حالا هی تو بگو آمستردام

یه بارم نود و سه سالم بود، نشسته بودم رو صندلی چرخ‌دارم واسه پسرم تای شال‌گردن می‌باقتم، چون فقط بلدم شال‌گردن ببافم. بعد تای زنگم زد گفت میاد خونه،‌ پاشدم براش گوشت بپزم. چون تای فقط گوشت دوست داره. نه مرغ، نه ماهی، نه عدس، نه لوبیا،‌ نه بادمجون، ولی کدو چرا. گوشت قرمز چرا. ته‌دیگ سیب‌زمینی چرا. بعد تای پسرم چون دوردونه است، عزیز خونه است،‌ همه ته‌دیگ‌های سیب‌زمینیُ دادم خودش بخوره. بعد نشستم قربون‌صدقه‌ی چشم‌های بادومی،‌ پسته‌ای، مغز فندوقی، مغز گردویی، نخودچی، کیشمیشی و بله آجیلی، قربون‌صدقه‌ی چشم‌های آجیلیش رفتم و بش گفتم بگه آمستردام، چون پسرم تای، بیست و نه ساله، نمیتونه بگه آمستردام. به جاش سالسا و باچاتا و مرنگه رو از کلمبیایی‌ها بهتر میرقصه.

No comments:

Post a Comment