همچنان که خابیده میمیرم
این وبلاگ قبلیمه!
حصار چکاوک وبلاگ قبلیمه
Friday, 22 July 2016
از پنجره صداشونو میشنیدم اومده بودن پیش من. پا شدم حتا صورتمو نشستم رفتم پایین استقبال . هوا گرم بود. ساعت نه باید میرفتم سر کار. رفتم سر کار برگشتم پله ها رو دو تا یکی میرفتم بالا میگفتم مامان, بابا, فری. . تو بیداری تو خواب
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment