Saturday, 24 March 2012

لبخند بزن ولی

یا مثلن تو یه حباب گیر کنی هی حبابه بره این ور بره اون‌ور همین‌طور تو هوا اُ نشکنه بعد تو هی بری این‌ور هی بری اون‌ور هی دست و پا بزنی حبابه بشکنه اُ بازم نشکنه بعد هی باد بیاد هی آدما فوت کنن حبابه رو. همین‌طوری اصن. این دستاتم بچسبونی به دیواره‌ی حباب. بینیتُ حتا. 

فقد من می‌فهمم

نه می‌دونی یه چرخه‌ است. نه یه دایره است. اول و آخر نداره که. مث این دایره‌های تو سیرکا که یه جونوری توش راه میره یا همونا که تو دور دنیا در هشتاد روزم بود. همونا. منم دارم توشون راه میرم. همه دارن توش راه می‌رن ولی همه به درجه معرفت من نرسیدن که بفهمن. 

اُ هیچ کاری نکنم

بعد برم خونه. بشینم رو زمین. یه پتو پهن کنم. پارسا رو بخابونم کنارم. بعد پارسا هی دست و پا بزنه. هی بگه آغون آغون. بعد من هی نگاش کنم. هی نگاش کنم. هی نگاش کنم. 

امانوئله

مثلن خیال می‌کنی اول هفته و آخر هفته فرق می‌کنه واسم یا چی نه می‌دونی کار ندارم که اُ خسته شدم از بس گشتم که. نه می‌دونی تا یه ماه بیشتر خونه ندارم اُ حتا دنبال خونه هم نمی‌گردم اُ حتا شروع نکردم وسیله‌ها رو جمع کنم چون به هر حال که پول ندارم یا می‌دونی جسی بالا سر تختش درست تو سقف یه پنجره داره که مطمئن باشه حتمن قبل خاب ستاره‌ها و ماهُ ببینه و بعد بخابه یا می‌دونی موئه تو کامپیوترش سه تا فولدر عکس مشکوک به گی بودن با یه پسری داره بعد یه شال گردن صورتی داشت داد من گفت یادش باشم چون من یه شب که سرد بود یه شال گردن سیاه داشتم داده بودم بش که سردش نباشه همون شب که الیونم بود  کونی هم بود و کونی هم نیست و کُنی‌ئه ولی من دوست دارم بگم کونی و همون شب که کونی هر چی بوس و بغل و مهر و محبت و سایر مواردبین من و الیون بود و به آتش کشید و هر چی دود و خاکستر بودُ داد تو چشم من و بعدنا تو چشم الیون بعد می‌دنی موئه سه تا قلب گذاشته بود این‌ور و سه تا قلب گذاشته بود اونور و وسطش نوشته بود فردا چون فرداش داشت می‌رفت دوس‌دخترشُ ببینه و موئه مشکوک به گی‌ بودنه و زیا به الیون می‌گه امانوئله چون فقد زیا الیونُ شناخت. نه من. نه الونا. نه کُنی. نه خودش. نه حتا ننه‌جونش. فقد زیا.