ما نباید اینجا همُ میدیدیم. اینجا تاریکه. اینجا سرده. آسمونش خاکستریه. همهاش میلرزیم. تو بغل هم هم که هستیم میلرزیم. باید یه جا بودیم آسمونش آبی. خورشیدش وسط آسمون. لُپهای من گل میانداخت تو برق آفتاب. گوسفندها بودن. گاوها. اسبها. مزرعهها سبز و طلایی. مثل تو فیلمها.لباسهام رنگ و رنگ. روسریهام منگولهدار. بعد هروقت رد میشد سوت میزدبرام . من لُپهام بیشتر هم گل میانداخت حتا. به زبون کچوایی میگفت سلام. میگفتم سلام.
یه بارم میدونی میخاست بغلم کنه. از پشت بیاد بغلم کنه. و تو میدونی که محکم بغلم میکنه. انقدر که نمیتونم ازبغلش بیام بیرون. بعد میخاست از پشت گردنمُ بوس کنه. من دوییده بودم ولی. بدون خدافظی رفته بودم. چون سرد بود. چون میلرزیدم. چون آفتاب نبود. چون لباسهام سیاه بود.
قبلش بم گفته بود هنوز هم منُ میبینه قلبش بومبوم میزنه. انگار بار اولشه. انگار پونزده سالشه. من؟ من هیچی نگفته بودم. من هیچوخت قلبم بومبوم نزد. پونزده سالم هم که بود بومبوم نزد. بار اول هم بومبوم نزد.
http://youtu.be/P5hTmw_ZKVo