Sunday, 3 March 2013

امروز اُرلاندو نیست. فردا هم نخواهد بود. روز تولدشم نبود. کیک هم نپختیم. اصن کیک بپزیم که چی؟ و کدوم قبرستونی بخوریمش؟ یه روزم غیر از صبح زود راه رفتیم. یه عصری بود. یه بعد از ظهری. ولی باز هم سرد بود. بدون آفتاب. خاکستری. این به عنوان یه رکورد در دفتر خاطراتم ثبت شد. چون من مدت‌هاست که فقط صبح‌های زود تو خیابونای خواب تاریک سرد راه می‌رم و هوای نم گرفته‌ی صبحُ نفس می‌کشم. و انقدر خالی‌ام. که چهار تا کافه  با ویسکی هم پرم نمیکنه.  بعد رفتیم شکلات فروشی. بعد بین همه شکلاتای رنگ و رنگ یه آب‌نبات با طعم اُکالیپتوس انتخاب کرد. و چه طعم عنی داره اکالیپتوس. و سلیقه‌ی دوست پسرم در همین حد عنیه متسفانه. بعد یه کلکسیون وسیع از آهنگای آپدیت نشده‌ دارم که همشونُ می‌زنم جلو. یا گاهی واسه خالی نبودن عریضه باهاشون همخوانی می‌کنم. چرا انقدر خالی‌ام. یا حال ندارم سیگارُ تا ته بکشم. یا کتابامُ تا آخر بخونم. یا میرم سر کار می‌شینم پشت کامپیوتر کیری‌ترین کار دنیا رو از صبح علی‌الطلوع تا دیروقت شب انجام می‌دم. یا به عنوان استراحت با چشام به  گوشه‌ی سمت راست اتاق خیره می‌شم. لب‌هامُ هم جمع می‌کنم همون سمت راست هی با دهن بسته ‌میگم همم همم. یا دهنمُ اگه وا کنم ‌می‌گم ای بابا. چرا همش اُرلاندو رو خسته ‌می‌بینم؟ و انقدر همه چیز به تخمم. اصن به درک اسفل السافلینم. با سر شیرجه زدم تو گه.  بیرون که نمیام هیچ. هی هم زیرآبی می‌رم