Tuesday, 29 January 2019
Monday, 14 January 2019
Pangong Tso
قبلش همون موقع که بساط پخت و پز رو راه انداخته بودیم بارون اومده بود. با سوز و سرما. ما ولی به کارمون مشغول بودیم. بعد بارون بند اومده بود. بعد رنگینکمون زده بود. نه که یه جا تو آسمون یه تیکه رنگینکمون زده باشهها، یه کمان کامل رنگی زده بود. بعد آسمون آبی شده بود. زمین پر از خار. دریاچه آبی. ابرها از نوک کوه کنار رفته بودند و جاشون برف نو نشسته بود. بعد غذامون حاضر بود. بعد همونطور که نشستیم توی اون همه رنگ که انگار همهش رو کانترستشونو بالا برده بودند غذا میخوردیم، یه دونه از اون پرنده کوچولوهای دم جمبونک ، از اون سیاه سفیداشون، اومد چند لحظهی کوتاه کنار گوش مچر پر پر زد و رفت. من چی میتونستم بگم؟ گمونم زبونم بند اومده بود.
Subscribe to:
Posts (Atom)