درست وقتی همه در جستجوی باارزشترین و محکمترین سنگها واسه ساخت خونههاشون بودند -خونههایی پر از امید و آرزو- من توی باد مشغول جمع کردن خاکسترها بودم تا یه قصر خاکستری بسازم.
یه بارم با علی رفتیم بالا کوه. بعد من نشستم رو فرمون چرخش با هم اومدیم پایین. باد میزد تو صورتمون. جاده پر سنگ، جاده پر شیب، چاده پر دست انداز. از رو هر دست انداز که رد شدیم انگار بود که چرخ پرت شه. من از یه ور بیفتم. علی از یه ور. چرخ از یه ور. و انگار من همینُ میخاستم. انگار میخواستم علی یه کم شلتر بگیره فرمونُ تا تو ستانداز بعد پرت شیم. یه بارم ماتیاس نشوندم ترک موتورش. موتورش خیلی بزرگه. ما بش میگیم ببر پنهان، اژدهای غران. رفتیم دوباره بالا کوه. اومدیم دوباره پایین. تو هر پیچی موتور به یه ور میخوابید انگار بود که چپه شه. باد میزد تو صورتمون. قبلترش زیر یه درخت، عشق بازی کرده بودیم. هوا انقدر تازه بود. علفها نم دار. آسمون آبی. ابرا سفید. صدای پرندهها. چقدر زندگی بده. کسالت بار. متعفن. بعد ماتیاس خندید. بدون دلیل. بدون دلیل
بعد یه کتاب خریدم - اُرلاندو - که بی بهونه اسمشُ بخونم. هی اسمشُ زیر زبونم تکرار کنم. اُرلاندو خندید. اُرلاندو خسته شد، اُرلاندو خوابید، اُرلاندو شعر نوشت، اُرلاندو گریه کرد، اُرلاندو بوسید، اُرلاندو عاشق شد، اُرلاندو فراموش کرد، اُرلاندو رفت.
من پاهاشونو میدم که چند قدم اونطرفتر میرقصیدند و صورت ماتیاس خیس بود. و ما دراز کشیده بودیم ,و آبجو میخوریدم. تو پس زمینه یکی میخوند که همه اشکاشُ صرف یه عشق دیگه کرده.
کاشکی تلفنم درست میشد یه زنگ بش میزدم همه چیزُ تعریف میکردم براش که تو مصاحبه رد شدم که الونا هی حرف میزنه نه صبح میشه خوابید نه شب، که جریمه شدم که همه اشکام صرف یه عشق دیگه شده، که ما که میدونستیم تموم میشه چرا شروع کردیم، مگه بزرگ نشدیم پیر نشدیم، که من دیگه حوصله ندارم دیگه نه دیگه نه.