یه بارم تو آزمایشگاه بودم فرمول نامرئی کردنُ کشف کردم. بعد هیچی دم دستم نبود روش امتحان کنم جز رزومه ام. دیگه منم در راه پیشرفت علم و دانش ریختمش رو رزومه ام. رزومه ام اینویزبل شد. بعد پادزهشُ نشد کشف کنم. همونطور اینویزیبل موند. دیگه اصن هر جا میدادمش واسه کار اینویزیبل بود. هیشکی هم بم زنگ نزد. همینطور بیکار موندم
Saturday, 21 January 2012
یه بارم بچه تر که بودم دویده بودم طرف ماه. ماه درست از وسط من رد شده بود. ماه کامل بود. بعد بزرگ شده بودم. بعد یه شب گفته بودم اگه یه بار دیگه بدوم طرف ماه، ماه ازم رد شه کوچیک شم شاید دوباره. بعد دویده بودم. در حد ران فارست ران دویده بودم. طوری دویده بودم که بعدنا ازم فیلم ساختن با بازی تام کروز. خب منم ترجیحم به جانی دپ بود. که بحث فرعی میشه. بحث اصلی اینه که من از خیابونا، کوچه ها، شهر ها، مزرعه ها، و همه دویده بودم. اما به ماه نرسیده بودم. تام کروز البته خیلی سختی نکشید چون یه تیکه فیلم میگرفتن ازش و بعد کات. بعد از روی ریل آهن که رد شدم، ماه جلوم بود صدای قطار پشتم. و ماه دست نیافتنی. بعد برگشتم. پریدم. یه صدایی شبیه صدای مامان، تو گوشم میگفت نه مریم نه. ولی پریدم جلوی قطار. چسبیدم به شیشه ی جلوی قطار. خونم پاشید رو شیشه. به سان پشه ای در میقات شده بودم. درد زیادی داشتم چون نمرده بودم. این صحنه ها اوج هنر تام کروز بود. چون باید این دردُ بازی میکرد. در حدی بود که یکی دو سطل آب روش ریختن به نشونه ی عرق. بعد لوکوموتیوران که جزو سکسی ترین کلمه های دنیا در کنار آسمانخراشه، پای منُ گرفته بود، کشیده بود، از شیشه ی بغل انداخته بود تو. و درد تموم شده بود. چون گمونم از گردن قطع نخاع شده بودم و از اینجا به بعد تام کروز باید نقش افلیجُ بازی میکرد. بعد میدونی منُ گزاشتن تا ابد تو یه واگنا کنار توالت همونطور فلج باقی بمونم.
تار بزنم یا یکی واسم تار بزنه. دشتی لا بزنه. هی از سیبمل
بره سیکرن. دوباره برگرده سیبمل. من پشت پنجره باشم. پاییز اونطرف پنجره باشه.
برگها زرد زرد باشن. یا دریا باشه. من برم توش شنا کنم. دریا آبی باشه. آبهای آبی
بپاشن تو صورتم. یا بشینم همون پشت پنجره غزلیات سعدی رو همه رو به نستعلیق
بنویسم. دونه به دونه. رو کاغذهای حاشیهدار. با حاشیههایی از گل و شراب و
معشوقههای سعدی. یا برم سرآشپز شم تو یه رستوران. پشت پنجره هی غذا بپزم. تو
همه غذاهام گشنیز بریزم. گشنیز در زندگی خیلی مهمه. اندازهی پنجرهها حتا.
یه بارم نود و سه سالم بود، نشسته بودم رو صندلی چرخدارم واسه پسرم تای شالگردن میباقتم، چون فقط بلدم شالگردن ببافم. بعد تای زنگم زد گفت میاد خونه، پاشدم براش گوشت بپزم. چون تای فقط گوشت دوست داره. نه مرغ، نه ماهی، نه عدس، نه لوبیا، نه بادمجون، ولی کدو چرا. گوشت قرمز چرا. تهدیگ سیبزمینی چرا. بعد تای پسرم چون دوردونه است، عزیز خونه است، همه تهدیگهای سیبزمینیُ دادم خودش بخوره. بعد نشستم قربونصدقهی چشمهای بادومی، پستهای، مغز فندوقی، مغز گردویی، نخودچی، کیشمیشی و بله آجیلی، قربونصدقهی چشمهای آجیلیش رفتم و بش گفتم بگه آمستردام، چون پسرم تای، بیست و نه ساله، نمیتونه بگه آمستردام. به جاش سالسا و باچاتا و مرنگه رو از کلمبیاییها بهتر میرقصه.