Sunday, 18 September 2011

عنوان ندارد

یک صندلی بود. می‌نشستیم روش. می‌گفتیم گردن. یک حلقه‌ی نارنجی می‌انداختند گردنمان. می‌مردیم. راه‌های دیگری هم بود. برای مردن. این از همه ساده‌تر. شادتر. به‌خاطر رنگ نارنجی. رفتیم آن‌جا با دوست و دوست‌دختر دوست. نشستم روی صندلی. گفتم گردن. حلقه‌ی نارنجی دور گردنم. مُردم. ایستادم کنار. دوست‌دختر دوست نشست. گفت گردن. حلقه‌ی نارنجی دور گردن. مُرد. آمد ایستاد کنار من. دوست ننشست. ترسید. دوست‌دختر گریه کرد. رنج و غمی بود که مرگ پایانش نبود.

Sunday, 4 September 2011

غریبه آشنا

بم گف اگه خاستم حرف بزنم اون هس. من گفتم با اون حرف نمی‌زنم. از دوس‌دختر پرسید. من گفتم از دوس‌دختر هیچی بش نمی‌گم. گف نریزم تو خودم. گفتم نگران نباشه چون غریبه‌ها هستن که باشون حرف بزنم. گف این که فایده نداره. لورا داره با خوزه حرف می‌زنه. من بش گفتم زنگ بزنه با مارکو حرف بزنه. گوش نمی‌ده. می‌گه خوزه رو می خاد. حالا وختی با خوزه بود هر پارتی می‌رفت آویزون یکی می‌شد و بوس و دل و قلوه و این که از خوزه بدش میاد و خوزه کل زندگیشُ تباه کرده و حالا که مارکو رو پیدا کرده که مث این شاهزاده‌هان که با اسب سفید میان تا بمون ثابت بشه اینا فقط تو فیلما نیسسن دوباره یاد خوزه کرده. اصنشم مهم نیس. چون این بحث جانبیه و اصن به من چه مربوطه لورا چی کار می‌کنه. می‌خاس بدونه چی بین من و دوس دختر بوده. من می‌دونم. از سر فضولی محض نبوده که گفته باش حرف بزنم. واسه خاطر دل‌سوزی هم بوده چون قلب رئوفی داره. ولی من حتا به حامدم از اینا چیزی نگفتم. به جاش به پائولو چرا. به لاکسی چرا. به کِلی چرا. به خیلیای دیگه که حتا اسمشون یادم نمیاد هم چرا. چون غریبه دل واسم نمی‌سوزونه. و من نمی خام هیشکی واسم دل بسوزونه

Thursday, 1 September 2011

پول احتیاج دارم

بابا می‌پرسید وضع پولی‌ام چطور است. من بحث را عوض‌ کردم. همیشه همین‌طور است. همیشه می پرسد. همیشه من بحث را عوض می‌کنم. واقعیت این است که شدیدن پول‌لازمم. و واقعیت این است که نمی‌خاهم بابا پولم بدهد و واقعیت این است که بدجوری دنبال کار می‌گردم و هیچ‌کاری برای من نیست. یعنی باید باشد ولی نیست. چون من درسم خوب است و دانشگاهم خوب است و معدلم خوب است و زبان‌های زیادی بلدم و به هر کاری راضی می‌شوم و باز هم کاری نیست. ومن دلتنگم. امروز در فروشگاهی لباس‌های کوچک زمستانی بود. من نگاه کردم و یاد بچه‌ی نرگس افتادم که قرار است به دنیا بیاید و پولی نداشتم برایش بخرم. دنیا خیلی کثیف است. خیلی. دنیا برای پول‌دارها ساخته شده. من از این بیرون تماشا می‌کنمشان. من فقط یک کار می‌خاهم. همین که خرج خانه ام درآید کافی‌است. بابا نباید بفهمد. هیچ‌کس نباید بفهمد. 

WHY DOES MY HEART FEEL SO BAD*

روی صندلی‌های فرودگاه که نشسته بودیم و گریه‌مان تمامی نداشت، والا ایمیل زد بهمان. گفت برنمی‌گردد کومو. گفت همان‌جا ایسلند می ماند. ما غمگین‌تر شدیم. شب قبلش بغل یک رَپِر لاغرو که لباس‌های گشادی پوشیده بود، کپه مرگ خودمان را زمین گذاشته بودیم. با موهای درِد‌لاک شده‌اش هی بازی کرده بودیم. پرسیده‌بودیم از کجاست؟ گفته بود: آی اَم بلَک. ما گفته بودیم از زمینیم. بعد کرده بود ما را. ما درد کشیده بودیم. درد زیاد. درد زیاد. توی گوشمان رپ خانده‌بود. رپ خوب. رپ نان‌اِستاپ. ما خیالمان رفته‌بود پیش پائولو. پائولو غیرتی شده بود. دستمان را کشیده‌بود. نگذاشته‌بود با دیگری برقصیم. ما لحظه‌ای‌، زمانی، ثانیه‌ای چشممان یه چشمهایش افتاده بود. برقی، نوری،‌ چیزی بود که لرزانده بود ما را. ما را می کشید. مثل همان شب که رپر می‌کشیدمان. بعد دومنیکو می‌آمد. رپر می‌گفت:‌ شی ایز تو هات فور یو. و دومنیکو نیامده بود. دومنیکو خجالتی بود. سرش پایین بود. غم می‌فهمید. ما خاسته بودیم که بیاید. و نیامده بود. ما دوستش داشته بودیم چون شکل متّئو بود. چون متّئو خجالتی بود. چون متّئو غمگین بود. چون متّئو را دوست داشته بودیم. چون متّئو ولمان کرده‌بود. رپِر می‌گفت از زمین نیستی. از خدایی. می‌گفتیم خدا مدت‌هاست دوستمان ندارد. موبی* گوش داده‌بودیم. خسته بودیم. تن‌هامان خیس عرق. خابمان برده‌بود. خاب دیده بودیم. خاب فرار. خاب مرگ.
*http://www.youtube.com/watch?v=qT6XCvDUUsU&ob=av3n