Sunday, 18 September 2011

عنوان ندارد

یک صندلی بود. می‌نشستیم روش. می‌گفتیم گردن. یک حلقه‌ی نارنجی می‌انداختند گردنمان. می‌مردیم. راه‌های دیگری هم بود. برای مردن. این از همه ساده‌تر. شادتر. به‌خاطر رنگ نارنجی. رفتیم آن‌جا با دوست و دوست‌دختر دوست. نشستم روی صندلی. گفتم گردن. حلقه‌ی نارنجی دور گردنم. مُردم. ایستادم کنار. دوست‌دختر دوست نشست. گفت گردن. حلقه‌ی نارنجی دور گردن. مُرد. آمد ایستاد کنار من. دوست ننشست. ترسید. دوست‌دختر گریه کرد. رنج و غمی بود که مرگ پایانش نبود.

No comments:

Post a Comment