Sunday, 4 September 2011

غریبه آشنا

بم گف اگه خاستم حرف بزنم اون هس. من گفتم با اون حرف نمی‌زنم. از دوس‌دختر پرسید. من گفتم از دوس‌دختر هیچی بش نمی‌گم. گف نریزم تو خودم. گفتم نگران نباشه چون غریبه‌ها هستن که باشون حرف بزنم. گف این که فایده نداره. لورا داره با خوزه حرف می‌زنه. من بش گفتم زنگ بزنه با مارکو حرف بزنه. گوش نمی‌ده. می‌گه خوزه رو می خاد. حالا وختی با خوزه بود هر پارتی می‌رفت آویزون یکی می‌شد و بوس و دل و قلوه و این که از خوزه بدش میاد و خوزه کل زندگیشُ تباه کرده و حالا که مارکو رو پیدا کرده که مث این شاهزاده‌هان که با اسب سفید میان تا بمون ثابت بشه اینا فقط تو فیلما نیسسن دوباره یاد خوزه کرده. اصنشم مهم نیس. چون این بحث جانبیه و اصن به من چه مربوطه لورا چی کار می‌کنه. می‌خاس بدونه چی بین من و دوس دختر بوده. من می‌دونم. از سر فضولی محض نبوده که گفته باش حرف بزنم. واسه خاطر دل‌سوزی هم بوده چون قلب رئوفی داره. ولی من حتا به حامدم از اینا چیزی نگفتم. به جاش به پائولو چرا. به لاکسی چرا. به کِلی چرا. به خیلیای دیگه که حتا اسمشون یادم نمیاد هم چرا. چون غریبه دل واسم نمی‌سوزونه. و من نمی خام هیشکی واسم دل بسوزونه

No comments:

Post a Comment