یه روزم که از این سر میلان به اون سر میلان با چمدونامون در
حرکت بودیم و میخاستیم سروخت به قطار برسیم و سر وخت بریم پست و سروخت بریم بانک
و بلیت بخریم برا ایران و کارت شناسایی گمشدمونُ نوسازی کنیم و سر وخت برسیم تولد
نیکلاس و اون وسط یه ساعت مَطل خانم دخترخالهی دوست سینا پویان بشیم، احساس کردیم این
لباس راهراه پسندیده ما رو و بمون زیرچشی نگا میکنه. رفتیم واسه نینی مون خریدیمش،
بپوشنش. با یه دونه از این دستا تپلشون که سوراخ داره، جغجغه تکون بدن و اون یکی
دستشون تو دست ما باشه و آب دهنشون از گوشهی لبخند ملیحشون آویزون باشه. موهاشون
کمپشت، چشاشون پر آب. سفیدی چشاشون آبی. کونشون باد کرده از لاستیکی. پاهاشون
تپلو. به قول فاطی واشا خدااااااااا
No comments:
Post a Comment