Wednesday, 28 December 2011

گا

فک کردم گا یه بار شیون یه بار. فک کردم به گا میرم تموم میشه. تموم نشد. گا یه بار شیون یه بار نیس. گا  همیشه هست. آهسته و پیوسته هست. ریز ریز. گاهی نامحسوس. گاهی زیر پوستی. ولی همیشه. همه جا

Monday, 26 December 2011

دارم عبور می‌کنم

میدونی رفتیم بیرون یه صفی بود طویل اندازه طویله. حوصله نکردیم رفتیم قهوه خوردیم. من نخوردم. من از گشنگی داشتم می مردم. دلم غذا میخاس  بخورم. دلم میخاس یه چیزی بخورم شور شور با آبجو. نه قهوه با کیک مثلن. ولی نق نزدم. به جاش پاچه گرفتم. بعد اومدم اینترنت نبود. بعد رفتم بالا پیش یه بچا سیب زمینی آب‌پز خوردم. بعد اومدم هی ایمیلمُ چک کردم. هی ایمیلای بی‌جوابی که فرستاده بودمُ نگا کردم. ولی گریه نکردم. دیگه بزرگ شدم. بعد یکی از عاشقای قدیمی زنگم زد و من همه ناراحتیمُ سر اون خالی کردم. بعد قبل خاب با صدای بلند و رسا چن دفه گفتم گه خوردم. بعد رفتم سر یخچال گوشت بود خام خام خوردم. و من گوشت دوست ندارم. بعد دوباره برگشتم تو تخت و گفتم گه خوردم. باید عبور کنم. بعد رفتم یه کیک بود پر کیش میش و پوسته پرتقال. بعد همون کیک موند بدون کیشمیش و بدون پوست پرتقال. بعد دوباره برگشتم تو تختم. چن تا غلت زدم. از راست به چپ. و از چپ به راست. با هر غلت گفتم عجب گهی خوردم. دارم عبور میکنم. 

Monday, 19 December 2011

سروش

بلند شدم بروم. باید می‌رفتم. مامان گفته بود بروم. من برای مامان رفتم. نه برای خدا. نه برای امامُ سسین. نگفت نرو. نگفت دیرتر برو. نیامد ایستگاه بدرقه. نیامد دم در حتا. چشمش را باز نکرد. بوسم نکرد. نگفت خداحافظ. من رفتم. من دیگر برنگشتم.

Friday, 16 December 2011

قطار سریعُ‌سیر منُ بدین،‌ بپرم جلوش

قطار برا سوار شدن نیس که. برا بارکشی هم نیس. به خصوص قطارا سریعُ سیر. قطار برا اینه که آدم بپره جلوش وختی باسرعت داره رد میشه. متسفانه فرهنگ سازی نشده. از قطارا درست استفاده نمیشه که. باید همین خود من پیشقدم شم با این که خیلی میترسم ولی جونمُ باید در راه پیشرفت فرهنگ بشریت و سایر موارد بدم. 

و من چشام همش خیسن

یه بارم مارکو سرش شولوغ بود، نرسید زنگ بزنه لورا. لورا عصبانی شد، زمینُ و آسمونُ به هم دوخت. در واقه آسمونُ به زمین دوخت. تنگ تنگ. سفت سفت. انقد که آسمون چسبید به زمین. بعد من و خودش و مارکو زیر آسمون که له شدیم، مارکو تازه متوجه شد، زنگش زد، کلی نازشُ کشید تا قبول کنه بشکافه آسمونُ از زمین. من ولی خیلی له شدم. همین دست مارکو هنوز دوخته مونده به دست لورا. چون همین جوری که داشت میدوخت سوزن از دست خودش و مارکو رد شد، بعدم دیگه شکافته نشد. من ولی هنوز له ام. یه تیکه ابرم چسبیده به چشام. چشام همش خیسن

Tuesday, 13 December 2011

و چرا هیچ‌چیزعوض نمی‌شود

حوصله‌ام سر رفت. یه لیوان شراب ریخت رو شروارم. شروار دوس دارم بگم نه شلوار. خستم مث سگ و حمالم مث الاغ و اتاقم کثیفه مث خوک‌دونی. و کار پیدا نمی‌کنم که نمی‌کنم که نمی‌کنم. چرا هیچی عوض نمی‌شه؟

جان‌لو

 لورا جان‌لو واسم پسندیده. خود جان‌لو هم منُ پسندیده. فقط پسندیده. من؟ من خری هستم در بند جاکشی. جان‌لو در عوض اهل سیچیلیاست. جان‌لو خجالتیه. جان‌لو کاتولیک متعصبه. جان‌لو زیادی خوبه. جان‌لو مواظب من خاهد بود. جان‌لو هر جا نشستم بعد پاشدم، نگاه می‌کنه چیزی جا نذاشته باشم. جان‌لو بغلم می‌کنه. جان‌لو هرروز زنگم می‌زنه با این که میره سرکار و سرش شلوغه هر روز بم زنگ می‌زنه. جان‌لو می‌زاره با موهاش بازی کنم. جان‌لو مجبورم نمی‌کنه ظرفای کفک زده‌ی تو دششوییشُ بشورم. جان‌لو خودش واسم غذا می‌پزه. جان‌لو خوبه. جان‌لو مواظبمه. جان‌لو عزیزه. جان‌لو دعوام نمی‌کنه انقد بی‌نظمم. این جاکش هیچی نیست. گوز یا عن هم نیست. حتا جاکش هم نیست. یه هیچی کثیفه. کثیف کثیف. . چون کثیفه. کونشُ می‌زاره رو کاسه توالتی که کثیفه و منُ هم مجبور می‌کنه کونمُ بزارم روی همون کاسه توالتی که کثیفه. من نمی‌زارم. من خودم یکی از کسایی بودم که رو اون کاسه توالت عق زدم و شاشیدم. خیلیای دیگم بودن که روش ریدن. شاشیدن. جان‌لو این‌طوری نیس. کاسه توالت جان‌لو تمیزه. من خودم داوطلباه کونمُ می‌زارم روش. جان‌لو هم کونشُ می‌زاره. من می‌خام هر روز صبح که پا شدم کونمُ بزارم رو کاسه توالت جان‌لو. هر روز صبح با خیال راحت برینم تو این زندگی کیری کیری کیری

Monday, 5 December 2011

مارکو به جایش فلسفه و خود‌آموز زبان انگلیسی خانده است.

بعد برمی‌گردم خانه. خسته. خسته که می‌شوم چشم‌هایم را می‌مالم. هی‌ می‌مالم. هی می‌مالم. بعد سرخ می‌شوند. بعد مژه‌ها می‌ریزند. بعد اشکم سرازیر می‌شود. بعد تخم چشم‌هام می‌افتند بیرون. آویزان می‌شوند به یک لایه عصب. هی تاب می‌خورند. با فرمول حرکت آونگی تاب میخورند. اگر یادت باشد فرمول حرکت آونگی پی داشت در فرمولش. من بقیه‌اش را یادم نیست. فقط پی‌ را یادم است. مارکو هم یادش نیست. مارکو در حقیقت اصلن این‌ها را نخانده که یادش باشد. 

جولیو

جولیو انگشت فاک دست راستش شکسته بود. جولیو قبل‌تر فوتبال آمریکایی بازی کرده بود و انگشتش همان‌جا شکسته بود. بعد یک آتل گذاشته بود کنارش. انگشتش سیخ شده بود. به این ترتیب به همه بدون نیاز به دلیل خاصی فاک داده بود. بی‌درسر. بعدن هم که خوب شده بود، آتل را برنداشته بود. دائم‌الفاک شده بود. سر کلاس به استاد فاک داده بود. رفته بود خرید و به فروشنده فاک داده بود. بعد رفته بود سر کار و به رئیس فاک داده بود. کارش مسئول تامین نیروی انسانی بود. بعد هی کاندیداها آمده بودند و رفته بودند و هی به تک‌تکشان فاک داده بود . هیچ‌کس دلخور نشده بود. هیچ‌کس نگفته بود چرا. به من هم فاک داده بود. من هم نگفته بودم چرا. به گابری هم. به مارکو هم. آن‌ها هم گفته‌بودند چرا.

Saturday, 3 December 2011

مارکو

مارکو موهایش قرمز بود. قدش بلند بود. مارکو بین جولیو و جان‌لو می‌نشست. مارکو بیشتر از هر کسی در معرض فاک‌های جولیو بود.  مارکو می‌توانست دوست‌پسر من باشد الان. ولی نیست. چون صورتش کک‌مک ندارد. چون به من علاقه ندارد. به جایش به غذا علاقه دارد. هی غذا می‌خورد. وسط کلاس توک می‌خورد. توک همان بیسکوییت ترد است. همان پادشاه بیسکوییت‌هاست. توک بهترین بیسکوییت این دنیاست و آن دنیاست. بعدهم با اختلاف زیاد ساقه‌طلایی و ویفر که تازه فقط به کار این دنیا می‌آیند، نه آن دنیا. بعد مارکو دو تا ساندویچ کالبس ناهار می‌خورد. بعد دسر نان و نوتلا می‌خورد. بعد عصر هی شکلات می‌خورد. مارکو هربار می‌خورد، گابری نگاهش می‌کند که مارکو تارفش بزند مارکو فقط گاهی تارف می‌زند. من هر وقت توک می‌خورد نگاهش می‌کنم تارفم بزند. مارکو همیشه توک را تارف می‌زند. ولی نان و نوتلا را هیچوقت تارف نمی‌زند. مارکو به اهمیت بیسکوییت توک واقف نیست. من اگر بودم  برعکس عمل می‌کردم. 

شایدم نرم کومو

می‌دونی کومو گره  خورده به دلتنگی و دل‌خوری و دل‌سوختگی و دل‌زدگی و دل‌آزاری و دل‌درد بی درمون و هر چی مربوط به دله. 
گمونم الان پرنده‌ها دارن بالا سی‌وسه پل دسته جمعی می‌رقصن
و من می‌رم کومو