Saturday, 30 July 2011

و قسم به آن‌هنگام که ضایع می‌شوم


دیروز من در باشگاه کنار همین خانم کج و معوجی نه‌چندان خشگل و بسیار لاغر، به ورزش می‌پرداختم بلکم اندکی وزن کم نمایم که البته تاکنون چیزی میسر نشده است که ناگهان و کامپلیتلی آوت آو بلو، همین آقا،‌ که دست تقدیر ایشان را بسیار خشگل و خوش‌هیکل و خوش‌تیپ آفریده بود، با لبخند ملیحی که دلمان را شهرآشوب می‌نمود،‌ وارد سالن شده،‌ آمد به سمت من. من نیز به خیال عشق در یک نگاه و این‌ قبیل کسشرجات، زل زدم در چشم آقا. در آن لحظه لبخندم از منفی بینهایت تا مثبت بینهایت به صورت تابع درجه دو گسترده شده بود که بل‌طبع آقا وقعی ننهاد،‌ راهش را کشید و رفت و یک بوسه بر لبان همین خانم کج و معوج بغلی گذاشت

Posted by Picasa

Wednesday, 27 July 2011

این نیز گذشت

امروز بیست‌و‌هفت جولای است.فردا من آخرین امتحانم را می‌دهم تا با فراغ بال بتوانم روی پروژه‌ی گم کردن گور خود تمرکز کنم. دیروز حامد آمد کامپیوترش را فروخت به من. کلی هم زور زدم پنجاه یورو تخفیف بگیرم که نداد، یعنی یک‌طور عجیبی شد و یک قرارهای عجیبی با هم گذاشتیم، بدین نحو که اگر هم را دیگر ندیدیم، حامد پنجاه یورو را بریزد به حساب من، اگر هم، هم را دیدیم حامد یک‌جوری جبران کند برایم. امروز حامد رفت مالزی، بی خدافظی. می‌بینی که قافیه هم جور است. بله، دیروز حامد آمد اینجا، یک دور که مرا کرد و کامپیوترش را که فروخت و پولم را که گرفت، رفت که رفت. من مثل دخترکان ساده گفتم فردا بی خدافظی نرود و حتا بوسش هم نکردم. حامد هم گفت باوشه و او هم بوسم نکرد ولی آشکارا حسرت بوسه بر لبانش ماند. بعد من امروز صبح کمی منتظرش ماندم و بعد از کمی دیگر منتظر نماندم. چون امروز حامد نه پول می‌خاست، نه سکس. پس احتیاجی نداشت من را ببیند. من هم زیاد جدی نگرفتمش.چون فکر می‌کنم نبینیم هم را دیگر. چون آخرهای سپتامبر بر‌می‌گردد ومن آن موقع نمی‌دانم کدام گوری مشغول گم کردن گور خود هستم و اصلن آیا تا آن موقع موفق به گم کردن گورم شده‌ام یا نه. و از خودم مطمئنم که خبری از او نمی‌گیرم. و حامد؟ کسی چه می‌داند؟ به هر حال پنجاه یورو مال من است. عکس هم ندارم بگذارم برای این پست. چه بی‌ربط، چه با‌ربط

Sunday, 24 July 2011

آدم حسابی هم به ما می‌رسد می‌شود دیوث

الان عصبانیم. کلی ناز حامد را کشیده‌ام چون خیری گفته بود دیگر بهتر از این پیدا نمی‌کنم و نباید از دست بدهم این کیس را. ولی خسته ام. از این که ناز کسی را بکشم خسته‌ام. احساس می کنم دخترم و احساس می کنم دلم می خاهد او نازم را بکشد. بعد فکر می‌کنم و عصبانی می‌شوم که چرا همه‌ پسرهای نازنازی به پست من می‌خورند.  آخر چه‌قدر خودم را به بی‌خیالی بزنم، هی بگویم مهم نیست، این‌ها همه‌اش تفریحی است. بگذار این هم برود بلخره که یکی پیدا می‌شود و نه. پیدا نمی‌شود. همان‌طور که کار برایم پیدا نمی‌شود.  همان‌طور که هیچ‌قت هیچ اتفاق خوبی برایم نمی‌افتد. دیروز توی بار مائورو گفت سلام ستاره‌ی من. من نیشم تا ته باز شد. مائورو می‌پرسید چه شده انقدر خوشحالم. من حرفی برای گفتن نداشتم. حقیقت این بود ولی که کمی با کمبود محبت مواجهم. بعد وقتی کسی  به من می‌گوید ستاره‌ی من از خودبی خود می‌شوم. مثل وقتی تی‌تی می گوید بهم بیمبولا مثلن. بعد تازه اگر به کس دیگری بگوید بیمبولا ناراحت می‌شوم. چون بیمبولا مال من است. به بقیه گوید کارا یا بلّا ولی نگوید بیمبولا. بعد همان دیروز ریل قطار را دنبال کردم. رسیدم به جایی بیرون شهر. جای خوبی بود برای مردن. این‌جا جای من نیست. چرا همان دیروز کار را تمام نکردم؟ بس که بزدلم. بس که بی‌خود به همه چیز امیدوارم. که بلخره درست می‌شود. که بلخره آن روز خوب می‌آید. امید مال آدم‌های بزدل است. آدم‌هایی که جرئت دل کندن ندارند.  ولی نزدیک است. کم‌کم نزدیک می‌شوم. کم‌کم من هم می‌برم. راستی این عکس تزئینی است. بی‌ربط است

Saturday, 23 July 2011

SAD BUT TRUE

احمد آمد اینجا. می‌خاست یک تشک اضافه‌ای که در اتاق من بود را قرض بگیرد چون دوستش آمده بود. گفتم بیاید ببردش. گفت بعدن می‌آید می‌بردش. گفتم بعدنی در کار نیست. دارم می‌روم بیرون و معلوم نیست کی بیایم. اصلن کدام کار من معلوم است. گفت شب هم نمی‌آیی و باز هم گفتم معلوم نیست. بعد نیشش باز شد و گفت خوش به حالت. من، من چیزی نگفتم. ولی توی دلم خدا خدا می‌کردم کاش همان بود که احمد فکر می‌کند. بعد احمد گفت اگر دوست داشته باشم او هم می‌تواند شب در خدمت من باشد و من زورکی لبخند می‌زدم. همین است دیگر، یا برای دادن می‌خاهند یا برای دوستی معمولی. حد وسطی نیست. همین است که دلم می‌گیرد. 

Thursday, 21 July 2011

آفتی که همیشه در مراجعه است

مائوریتزیو فقط وقت غم دوستم دارد. خوشحال که باشم، تحویلم نمی‌گیرد. دیروز غم داشته بودم، پس مائوریتزیو دوستم داشته. آمده گفته دیروزِ دیروز که می‌شود پریروز، من را دیده سوار دوچرخه با حامد زیر باران و چتر به‌دست و با خودش گفته اوه چه رمانتیک، چه عاشقانه. من در آن لحظه که اینها را تعریف می‌کرده اخم کرده‌بودم. گفته بله، خیلی عاشقانه بوده و خاسته من را برساند چون باران خیلی تند بوده و کت اند داگ بوده ولی دلش نیامده این لحظات عاشقانه را خراب کند. در این لحظه هم که تعریف می‌کرده، من هم‌چنان اخم کرده بودم. بعد با همان اخم گفته بودم که حامد که دوست پسرم نیست و نبوده. بعد مائوریتریو سرش را عقب برده، چشمهایش را ریز کرده و همه تمهیدات لازم برای جلوگیری از درخشش چشمان را به‌کار برده و گفته که آره، که یعنی از اولش هم می‌دانسته. بعد گفته دفعه‌ی دیگری که بارانی بود اصلن خودم بروم بگویم برسانتم. در این لحظه من اخم‌هایم را کمی باز کرده، پرسیده بودم فقط وقتی باران بیاید؟ می‌رسانتم؟ آخر مائوریتزیو یک شاسّی بلند خشگل دارد و یک موتور هم دارد که تقریبن در ابعاد موتورهای آقامان هارلی داویدسون می‌باشد و خب بله من دلم هر دو را خاسته بوده و مائوریتزیو گفته بله، فقط وقتی باران بیاید. حالا من مانده‌ام منتظر یک روز بارانی که باشگاه بروم، مائوریتزیو را ببینم، هر دو یک ساعت ورزش را تمام کنیم ، او برسانتم

ازغم که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم

یک دم صبحی بود، حامد خاب. من درس. خاب نبود که می‌خاستم. حامد می‌خاستم. هم را می‌بوسیدیم. حامد ولی من را نمی‌خاست. بلند شدم، سیگار شانسم را از قوطی درآوردم و کشیدم. بعد رفتم امتحان دادم. بعد امتحان را بیست‌و‌هشت از سی گرفتم. آمدم خانه. به قاعده باید خوشحال می‌بودم. ولی نبودم. غم بود در من. از آن غم‌های مطلق معلق. که هیچ موسیقی‌ای توانایی بیانشان را ندارد. رفتم باشگاه روی تردمیل. با غم دویدم. دویدن روی تردمیل قصه‌ی زندگی من است. که هر چه می‌دوم به هیچ‌جا نمی‌رسم. فقط درجا می‌زنم. پس غم وخیم‌تر شد. رفتم اکتیو‌پامپ. وزنه‌های غم را بلند کردم.  بعد دوش غم گرفتم. زیر دوش غم، آواز غم خاندم. رفتم کنار بزرگراه، غم را فریاد زدم. رفتم بار، غم را با دود و الکل فرو دادم. آمدم خانه. تنهاییم را با غم قسمت کردم. بعد دوست‌دختر از لندن زنگ زد. رفته بود کنسرت جیمز بلانت. زنگ که زده بود جیمز بلانت یور بیوتیفول را می‌خاند. من مست بودم. درست جواب نمی‌دادم. با غم حرف می‌زدم.  دوست‌دختر قطع کرد. نفهمید که عاشقش بودم. وقتی هم می‌رفت، نفهمید عاشقش بودم.هیچ‌وقت نفهمید عاشقش بودم

Monday, 18 July 2011

چرا هیچ‌وقت از اَلی ننوشتم؟

یک شب هم پراگ بودم، مست، مست. صبح رفته بودم در شهر دربه‌در دنبال خانه‌ی کافکا. پیدا کردنش کار ساده‌ای نبود. طول کشید،  پرس‌و‌جو می‌طلبید. پیدایش کردم ولی. خانه‌ای بود که موزه شده‌بود. من دست می‌زدم به دیوارها. خودم را می‌چسباندم به آنها و می‌ترسیدم. می‌ترسیدم هر لحظه حشره‌ای شوم،  به دمر افتاده، دست و پا در هوا. وحشت کرده‌بودم، تشنه بودم. تشنگی که با آب رفع نمی‌شد. با الکل هم نه. و شب من همان حشره بودم. خابیده به دمر، دست و پا در هوا و تمام درد و غم درونم را از لای انگشت‌های اَلی فریاد می‌کشیدم.

Saturday, 16 July 2011

پست دوم: بی‌عنوان

چند شب پیش هم ماه کامل بود! گمانم نیمه شعبان بود. با حامد بودم. نشسته‌بودم ترک دوچرخه‌اش. دست‌هایم را حلقه کرده‌بودم دور کمرش. سفت سفت. بعد حامد اینجا بود. تنگ من، در آغوش من. با ناخن به بازوانش چنگ می‌زدم. صورتم را به زبری صورتش می‌مالاندم. تنم بوی تنش را گرفت. امشب ولی کسی نیست. تنهایم. تنهایی شاخ و دم ندارد که. تنهایی همین است که شب‌ها کسی نباشد دست‌هایش را حلقه کند دور کمرت. همین است که کلی دوست وآشنا داشته باشی، موقع گریه ولی بروی یک کوچه‌ی تاریک خلوت پیدا کنی و زار برنی. لورا و والا که برگشتند ایسلند. ویوی هم دیروز رفت لندن که برود پیش جویی. حامد هم که می‌خاهد برود مالزی. زندگی همین آدم‌هایی است که می‌آیند و می‌روند. زندگی از جنس تنهایی است. تنهایی از جنس غم است. غم؟ غم از جنس من است              

پست اول: بی‌ربط

ما همه عاشق هندوانه‌ایم. فهمیدنش چندان سخت نیست. هندوانه شادی می‌آورد. باید در جمع خوردش، به‌درد تکخوری نمی‌خورد. هفته‌ی پیش آندری دعوتمان کرد برای ناهار. ناهاری که ساعت پنج عصر آماده شد ونسبت به تعدادمان کافی نبود. بعد از ناهار هر کسی از خوردنی‌هایی که در خانه داشت و می‌شد به عنوان دسرخورد، پیشنهاد می‌کرد. من در یخچال هندوانه داشتم، پس آن را پیشنهاد دادم. من معمولن و در وبلاگ دیگرم قبل از اینکه بنویسم، یک نسخه از نوشته‌ام را روی کاغذ می‌آورم. بعد توی وبلاگ بازنویسی می‌کنم. الان ولی نه. دارم فل‌بداهه می‌نویسم. این را بی‌ربط گفتم چون همچنان که می‌نویسم احساس می‌کنم بد می‌نویسم، برای همین لازم دیدم این را ذکرکنم، دیگر این که هر جا خیالم برود همان را می‌نویسم، که می‌شود یک مشت پاراگراف بدون ربط.  در هر حال برای دسر بستنی خوردیم. بعد ساعت دوازده شب، همه آمدند دنبال من. من کمی ترسیدم که شاید اتفاقی افتاده باشد که نیفتاده بود، فقط همه‌شان هندوانه می‌خاستند. بعد هندوانه را خوردیم و رستم گفت از این به بعد هندوانه می‌خرد همه بخوریم. و از آن به بعد هندوانه می‌خرد. هر بار دو تا بزرگ بزرگ. با خریدهای دیگرش، همه را یک‌تنه می‌آورد خانه. رستم ماشین ندارد. هیکلی دارد که در عین کوچکی تمامن ماهیچه است. به نظرم اسم آدم‌ها رویشان اثر می‌گذارد. برای مثال هم همین رستم کافی‌است. برای مثال نقض هم خودم را ذکر می‌کنم. چون من مثل مریم مقدس پرهیزگار و باکره نیستم. البته با اغراق شاید بشود گفت کمی مثل گل مریم هستم. به هر حال رستم با وجود جثه‌ی ظریفش، قوی است. رستم البته روس است، اما مثل روس‌ها نیست. حریم شخصی گسترده‌ای دارد که همه در آن جا می‌شوند. آخر حریم شخصی روس‌ها بسیار محدود است. برای همین من از رستم خوشم می‌آید. البته به خاطر بدن سفتش هم هست. هیشه به جای سلام و بغل یک مشت حواله‌اش می‌کنم. مشتی به بدن سفت رستم. خوشم می‌آید. این یک بهانه است که دستش بزنم. دیشب با رستم رفته بودیم هندوانه بخریم. گفتیم چرا ودکا نخریم؟ بعد سه‌تا هندوانه خریدیم با چهار تا ودکا. رستم هندوانه‌ها را آورد، من ودکاها را. بعد هندوانه‌ها را قاچ زدیم از وسط و با قاشق تراشیدیم و با یخ و ودکا ریختیم در مخلوط‌کن. بعد  مخلوط را دوباره ریختیم در هندوانه و برگ نعنا اضافه کردیم. کوکتیل خوب و خطرناکی از آب در‌آمد. هندوانه انقدر آب داشت که هر چه ودکا اضافه می‌کردیم باز هم انگار نه انگار بود. برای هرنصف هندوانه یک و نیم بطری ودکا اضافه کردیم و باز طعم ودکا به چشم نمی‌آمد. بعد همه را خبر کردیم و آهنگ گذاشیم و سیگار کشیدیم و رقصیدیم و حرف زدیم