Thursday 21 July 2011

آفتی که همیشه در مراجعه است

مائوریتزیو فقط وقت غم دوستم دارد. خوشحال که باشم، تحویلم نمی‌گیرد. دیروز غم داشته بودم، پس مائوریتزیو دوستم داشته. آمده گفته دیروزِ دیروز که می‌شود پریروز، من را دیده سوار دوچرخه با حامد زیر باران و چتر به‌دست و با خودش گفته اوه چه رمانتیک، چه عاشقانه. من در آن لحظه که اینها را تعریف می‌کرده اخم کرده‌بودم. گفته بله، خیلی عاشقانه بوده و خاسته من را برساند چون باران خیلی تند بوده و کت اند داگ بوده ولی دلش نیامده این لحظات عاشقانه را خراب کند. در این لحظه هم که تعریف می‌کرده، من هم‌چنان اخم کرده بودم. بعد با همان اخم گفته بودم که حامد که دوست پسرم نیست و نبوده. بعد مائوریتریو سرش را عقب برده، چشمهایش را ریز کرده و همه تمهیدات لازم برای جلوگیری از درخشش چشمان را به‌کار برده و گفته که آره، که یعنی از اولش هم می‌دانسته. بعد گفته دفعه‌ی دیگری که بارانی بود اصلن خودم بروم بگویم برسانتم. در این لحظه من اخم‌هایم را کمی باز کرده، پرسیده بودم فقط وقتی باران بیاید؟ می‌رسانتم؟ آخر مائوریتزیو یک شاسّی بلند خشگل دارد و یک موتور هم دارد که تقریبن در ابعاد موتورهای آقامان هارلی داویدسون می‌باشد و خب بله من دلم هر دو را خاسته بوده و مائوریتزیو گفته بله، فقط وقتی باران بیاید. حالا من مانده‌ام منتظر یک روز بارانی که باشگاه بروم، مائوریتزیو را ببینم، هر دو یک ساعت ورزش را تمام کنیم ، او برسانتم

No comments:

Post a Comment