Monday, 18 July 2011

چرا هیچ‌وقت از اَلی ننوشتم؟

یک شب هم پراگ بودم، مست، مست. صبح رفته بودم در شهر دربه‌در دنبال خانه‌ی کافکا. پیدا کردنش کار ساده‌ای نبود. طول کشید،  پرس‌و‌جو می‌طلبید. پیدایش کردم ولی. خانه‌ای بود که موزه شده‌بود. من دست می‌زدم به دیوارها. خودم را می‌چسباندم به آنها و می‌ترسیدم. می‌ترسیدم هر لحظه حشره‌ای شوم،  به دمر افتاده، دست و پا در هوا. وحشت کرده‌بودم، تشنه بودم. تشنگی که با آب رفع نمی‌شد. با الکل هم نه. و شب من همان حشره بودم. خابیده به دمر، دست و پا در هوا و تمام درد و غم درونم را از لای انگشت‌های اَلی فریاد می‌کشیدم.

No comments:

Post a Comment