چند شب پیش هم ماه کامل بود! گمانم نیمه شعبان بود. با حامد بودم. نشستهبودم ترک دوچرخهاش. دستهایم را حلقه کردهبودم دور کمرش. سفت سفت. بعد حامد اینجا بود. تنگ من، در آغوش من. با ناخن به بازوانش چنگ میزدم. صورتم را به زبری صورتش میمالاندم. تنم بوی تنش را گرفت. امشب ولی کسی نیست. تنهایم. تنهایی شاخ و دم ندارد که. تنهایی همین است که شبها کسی نباشد دستهایش را حلقه کند دور کمرت. همین است که کلی دوست وآشنا داشته باشی، موقع گریه ولی بروی یک کوچهی تاریک خلوت پیدا کنی و زار برنی. لورا و والا که برگشتند ایسلند. ویوی هم دیروز رفت لندن که برود پیش جویی. حامد هم که میخاهد برود مالزی. زندگی همین آدمهایی است که میآیند و میروند. زندگی از جنس تنهایی است. تنهایی از جنس غم است. غم؟ غم از جنس من است
No comments:
Post a Comment