امروز بیستوهفت جولای است.فردا من آخرین امتحانم را میدهم تا با فراغ بال بتوانم روی پروژهی گم کردن گور خود تمرکز کنم. دیروز حامد آمد کامپیوترش را فروخت به من. کلی هم زور زدم پنجاه یورو تخفیف بگیرم که نداد، یعنی یکطور عجیبی شد و یک قرارهای عجیبی با هم گذاشتیم، بدین نحو که اگر هم را دیگر ندیدیم، حامد پنجاه یورو را بریزد به حساب من، اگر هم، هم را دیدیم حامد یکجوری جبران کند برایم. امروز حامد رفت مالزی، بی خدافظی. میبینی که قافیه هم جور است. بله، دیروز حامد آمد اینجا، یک دور که مرا کرد و کامپیوترش را که فروخت و پولم را که گرفت، رفت که رفت. من مثل دخترکان ساده گفتم فردا بی خدافظی نرود و حتا بوسش هم نکردم. حامد هم گفت باوشه و او هم بوسم نکرد ولی آشکارا حسرت بوسه بر لبانش ماند. بعد من امروز صبح کمی منتظرش ماندم و بعد از کمی دیگر منتظر نماندم. چون امروز حامد نه پول میخاست، نه سکس. پس احتیاجی نداشت من را ببیند. من هم زیاد جدی نگرفتمش.چون فکر میکنم نبینیم هم را دیگر. چون آخرهای سپتامبر برمیگردد ومن آن موقع نمیدانم کدام گوری مشغول گم کردن گور خود هستم و اصلن آیا تا آن موقع موفق به گم کردن گورم شدهام یا نه. و از خودم مطمئنم که خبری از او نمیگیرم. و حامد؟ کسی چه میداند؟ به هر حال پنجاه یورو مال من است. عکس هم ندارم بگذارم برای این پست. چه بیربط، چه باربط
No comments:
Post a Comment