Saturday 23 July 2011

SAD BUT TRUE

احمد آمد اینجا. می‌خاست یک تشک اضافه‌ای که در اتاق من بود را قرض بگیرد چون دوستش آمده بود. گفتم بیاید ببردش. گفت بعدن می‌آید می‌بردش. گفتم بعدنی در کار نیست. دارم می‌روم بیرون و معلوم نیست کی بیایم. اصلن کدام کار من معلوم است. گفت شب هم نمی‌آیی و باز هم گفتم معلوم نیست. بعد نیشش باز شد و گفت خوش به حالت. من، من چیزی نگفتم. ولی توی دلم خدا خدا می‌کردم کاش همان بود که احمد فکر می‌کند. بعد احمد گفت اگر دوست داشته باشم او هم می‌تواند شب در خدمت من باشد و من زورکی لبخند می‌زدم. همین است دیگر، یا برای دادن می‌خاهند یا برای دوستی معمولی. حد وسطی نیست. همین است که دلم می‌گیرد. 

No comments:

Post a Comment