یک دم صبحی بود، حامد خاب. من درس. خاب نبود که میخاستم. حامد میخاستم. هم را میبوسیدیم. حامد ولی من را نمیخاست. بلند شدم، سیگار شانسم را از قوطی درآوردم و کشیدم. بعد رفتم امتحان دادم. بعد امتحان را بیستوهشت از سی گرفتم. آمدم خانه. به قاعده باید خوشحال میبودم. ولی نبودم. غم بود در من. از آن غمهای مطلق معلق. که هیچ موسیقیای توانایی بیانشان را ندارد. رفتم باشگاه روی تردمیل. با غم دویدم. دویدن روی تردمیل قصهی زندگی من است. که هر چه میدوم به هیچجا نمیرسم. فقط درجا میزنم. پس غم وخیمتر شد. رفتم اکتیوپامپ. وزنههای غم را بلند کردم. بعد دوش غم گرفتم. زیر دوش غم، آواز غم خاندم. رفتم کنار بزرگراه، غم را فریاد زدم. رفتم بار، غم را با دود و الکل فرو دادم. آمدم خانه. تنهاییم را با غم قسمت کردم. بعد دوستدختر از لندن زنگ زد. رفته بود کنسرت جیمز بلانت. زنگ که زده بود جیمز بلانت یور بیوتیفول را میخاند. من مست بودم. درست جواب نمیدادم. با غم حرف میزدم. دوستدختر قطع کرد. نفهمید که عاشقش بودم. وقتی هم میرفت، نفهمید عاشقش بودم.هیچوقت نفهمید عاشقش بودم
No comments:
Post a Comment