Wednesday, 28 December 2011

گا

فک کردم گا یه بار شیون یه بار. فک کردم به گا میرم تموم میشه. تموم نشد. گا یه بار شیون یه بار نیس. گا  همیشه هست. آهسته و پیوسته هست. ریز ریز. گاهی نامحسوس. گاهی زیر پوستی. ولی همیشه. همه جا

Monday, 26 December 2011

دارم عبور می‌کنم

میدونی رفتیم بیرون یه صفی بود طویل اندازه طویله. حوصله نکردیم رفتیم قهوه خوردیم. من نخوردم. من از گشنگی داشتم می مردم. دلم غذا میخاس  بخورم. دلم میخاس یه چیزی بخورم شور شور با آبجو. نه قهوه با کیک مثلن. ولی نق نزدم. به جاش پاچه گرفتم. بعد اومدم اینترنت نبود. بعد رفتم بالا پیش یه بچا سیب زمینی آب‌پز خوردم. بعد اومدم هی ایمیلمُ چک کردم. هی ایمیلای بی‌جوابی که فرستاده بودمُ نگا کردم. ولی گریه نکردم. دیگه بزرگ شدم. بعد یکی از عاشقای قدیمی زنگم زد و من همه ناراحتیمُ سر اون خالی کردم. بعد قبل خاب با صدای بلند و رسا چن دفه گفتم گه خوردم. بعد رفتم سر یخچال گوشت بود خام خام خوردم. و من گوشت دوست ندارم. بعد دوباره برگشتم تو تخت و گفتم گه خوردم. باید عبور کنم. بعد رفتم یه کیک بود پر کیش میش و پوسته پرتقال. بعد همون کیک موند بدون کیشمیش و بدون پوست پرتقال. بعد دوباره برگشتم تو تختم. چن تا غلت زدم. از راست به چپ. و از چپ به راست. با هر غلت گفتم عجب گهی خوردم. دارم عبور میکنم. 

Monday, 19 December 2011

سروش

بلند شدم بروم. باید می‌رفتم. مامان گفته بود بروم. من برای مامان رفتم. نه برای خدا. نه برای امامُ سسین. نگفت نرو. نگفت دیرتر برو. نیامد ایستگاه بدرقه. نیامد دم در حتا. چشمش را باز نکرد. بوسم نکرد. نگفت خداحافظ. من رفتم. من دیگر برنگشتم.

Friday, 16 December 2011

قطار سریعُ‌سیر منُ بدین،‌ بپرم جلوش

قطار برا سوار شدن نیس که. برا بارکشی هم نیس. به خصوص قطارا سریعُ سیر. قطار برا اینه که آدم بپره جلوش وختی باسرعت داره رد میشه. متسفانه فرهنگ سازی نشده. از قطارا درست استفاده نمیشه که. باید همین خود من پیشقدم شم با این که خیلی میترسم ولی جونمُ باید در راه پیشرفت فرهنگ بشریت و سایر موارد بدم. 

و من چشام همش خیسن

یه بارم مارکو سرش شولوغ بود، نرسید زنگ بزنه لورا. لورا عصبانی شد، زمینُ و آسمونُ به هم دوخت. در واقه آسمونُ به زمین دوخت. تنگ تنگ. سفت سفت. انقد که آسمون چسبید به زمین. بعد من و خودش و مارکو زیر آسمون که له شدیم، مارکو تازه متوجه شد، زنگش زد، کلی نازشُ کشید تا قبول کنه بشکافه آسمونُ از زمین. من ولی خیلی له شدم. همین دست مارکو هنوز دوخته مونده به دست لورا. چون همین جوری که داشت میدوخت سوزن از دست خودش و مارکو رد شد، بعدم دیگه شکافته نشد. من ولی هنوز له ام. یه تیکه ابرم چسبیده به چشام. چشام همش خیسن

Tuesday, 13 December 2011

و چرا هیچ‌چیزعوض نمی‌شود

حوصله‌ام سر رفت. یه لیوان شراب ریخت رو شروارم. شروار دوس دارم بگم نه شلوار. خستم مث سگ و حمالم مث الاغ و اتاقم کثیفه مث خوک‌دونی. و کار پیدا نمی‌کنم که نمی‌کنم که نمی‌کنم. چرا هیچی عوض نمی‌شه؟

جان‌لو

 لورا جان‌لو واسم پسندیده. خود جان‌لو هم منُ پسندیده. فقط پسندیده. من؟ من خری هستم در بند جاکشی. جان‌لو در عوض اهل سیچیلیاست. جان‌لو خجالتیه. جان‌لو کاتولیک متعصبه. جان‌لو زیادی خوبه. جان‌لو مواظب من خاهد بود. جان‌لو هر جا نشستم بعد پاشدم، نگاه می‌کنه چیزی جا نذاشته باشم. جان‌لو بغلم می‌کنه. جان‌لو هرروز زنگم می‌زنه با این که میره سرکار و سرش شلوغه هر روز بم زنگ می‌زنه. جان‌لو می‌زاره با موهاش بازی کنم. جان‌لو مجبورم نمی‌کنه ظرفای کفک زده‌ی تو دششوییشُ بشورم. جان‌لو خودش واسم غذا می‌پزه. جان‌لو خوبه. جان‌لو مواظبمه. جان‌لو عزیزه. جان‌لو دعوام نمی‌کنه انقد بی‌نظمم. این جاکش هیچی نیست. گوز یا عن هم نیست. حتا جاکش هم نیست. یه هیچی کثیفه. کثیف کثیف. . چون کثیفه. کونشُ می‌زاره رو کاسه توالتی که کثیفه و منُ هم مجبور می‌کنه کونمُ بزارم روی همون کاسه توالتی که کثیفه. من نمی‌زارم. من خودم یکی از کسایی بودم که رو اون کاسه توالت عق زدم و شاشیدم. خیلیای دیگم بودن که روش ریدن. شاشیدن. جان‌لو این‌طوری نیس. کاسه توالت جان‌لو تمیزه. من خودم داوطلباه کونمُ می‌زارم روش. جان‌لو هم کونشُ می‌زاره. من می‌خام هر روز صبح که پا شدم کونمُ بزارم رو کاسه توالت جان‌لو. هر روز صبح با خیال راحت برینم تو این زندگی کیری کیری کیری

Monday, 5 December 2011

مارکو به جایش فلسفه و خود‌آموز زبان انگلیسی خانده است.

بعد برمی‌گردم خانه. خسته. خسته که می‌شوم چشم‌هایم را می‌مالم. هی‌ می‌مالم. هی می‌مالم. بعد سرخ می‌شوند. بعد مژه‌ها می‌ریزند. بعد اشکم سرازیر می‌شود. بعد تخم چشم‌هام می‌افتند بیرون. آویزان می‌شوند به یک لایه عصب. هی تاب می‌خورند. با فرمول حرکت آونگی تاب میخورند. اگر یادت باشد فرمول حرکت آونگی پی داشت در فرمولش. من بقیه‌اش را یادم نیست. فقط پی‌ را یادم است. مارکو هم یادش نیست. مارکو در حقیقت اصلن این‌ها را نخانده که یادش باشد. 

جولیو

جولیو انگشت فاک دست راستش شکسته بود. جولیو قبل‌تر فوتبال آمریکایی بازی کرده بود و انگشتش همان‌جا شکسته بود. بعد یک آتل گذاشته بود کنارش. انگشتش سیخ شده بود. به این ترتیب به همه بدون نیاز به دلیل خاصی فاک داده بود. بی‌درسر. بعدن هم که خوب شده بود، آتل را برنداشته بود. دائم‌الفاک شده بود. سر کلاس به استاد فاک داده بود. رفته بود خرید و به فروشنده فاک داده بود. بعد رفته بود سر کار و به رئیس فاک داده بود. کارش مسئول تامین نیروی انسانی بود. بعد هی کاندیداها آمده بودند و رفته بودند و هی به تک‌تکشان فاک داده بود . هیچ‌کس دلخور نشده بود. هیچ‌کس نگفته بود چرا. به من هم فاک داده بود. من هم نگفته بودم چرا. به گابری هم. به مارکو هم. آن‌ها هم گفته‌بودند چرا.

Saturday, 3 December 2011

مارکو

مارکو موهایش قرمز بود. قدش بلند بود. مارکو بین جولیو و جان‌لو می‌نشست. مارکو بیشتر از هر کسی در معرض فاک‌های جولیو بود.  مارکو می‌توانست دوست‌پسر من باشد الان. ولی نیست. چون صورتش کک‌مک ندارد. چون به من علاقه ندارد. به جایش به غذا علاقه دارد. هی غذا می‌خورد. وسط کلاس توک می‌خورد. توک همان بیسکوییت ترد است. همان پادشاه بیسکوییت‌هاست. توک بهترین بیسکوییت این دنیاست و آن دنیاست. بعدهم با اختلاف زیاد ساقه‌طلایی و ویفر که تازه فقط به کار این دنیا می‌آیند، نه آن دنیا. بعد مارکو دو تا ساندویچ کالبس ناهار می‌خورد. بعد دسر نان و نوتلا می‌خورد. بعد عصر هی شکلات می‌خورد. مارکو هربار می‌خورد، گابری نگاهش می‌کند که مارکو تارفش بزند مارکو فقط گاهی تارف می‌زند. من هر وقت توک می‌خورد نگاهش می‌کنم تارفم بزند. مارکو همیشه توک را تارف می‌زند. ولی نان و نوتلا را هیچوقت تارف نمی‌زند. مارکو به اهمیت بیسکوییت توک واقف نیست. من اگر بودم  برعکس عمل می‌کردم. 

شایدم نرم کومو

می‌دونی کومو گره  خورده به دلتنگی و دل‌خوری و دل‌سوختگی و دل‌زدگی و دل‌آزاری و دل‌درد بی درمون و هر چی مربوط به دله. 
گمونم الان پرنده‌ها دارن بالا سی‌وسه پل دسته جمعی می‌رقصن
و من می‌رم کومو

Monday, 7 November 2011

بلگراد

بعد اشک‌هایم را پاک کردم، صدایم را صاف کردم، زنگ زدم به مامان. آن شبی که فردایش قرار بود بروم سفارت صربستان. قرار است در بلگراد بمیرم. مامان گفت هیچ خبری نیست. گفت کسی نمی‌آید، کسی نمی‌رود. مامان دوست دارد خانه‌اش همیشه شلوغ باشد. دوست دارد ببیند دخترهایش ازدواج کرده‌اند. دوست دارد دامادها سربه سرش بگذازند. نوه‌ها باش بازی کنند. دسته‌جمعی برویم چالوس. هی بخندیم. هی بخندیم. صبح زود همه را صدا بزند برای نماز. هی حرص بخورد کسی بیدار نمی‌شود. برود پیاده‌روی با من. بله با من. هی نصیحتم کند. برویم ماهی تازه، نان تازه بخریم. هی دستور طبخ ماهی به انواع روش‌ها اختراع کند. مرغ را به روش نیکاراگویه‌ای بپزد. ترشی بیندازد. مربا درست کند. برود سبزی خوردن بخرد گشنیزش مال من. جعفریش مال نرگس. ریحانش مال بابا. پیازچه مال فاطی (؟)،تربچه مال فری. بشینیم سر سفره همه با هم. از موردهای عجیب و غریب بیماران اورژانس حرف بزند. هی از اصطلاحات پزشکی استفاده کند و هی همه بپرسند خب این یعنی چی. حقیقت اما  این است که هیچکس نیست. خانواده جمع نیست. اصلن خانواده نیست. شاید باید بلگراد را عقب بیندازم. شاید مامان را ببرم بلگراد. با هم بمیریم

گور جمعی

من ننوشته‌ام. ببین اینجا دو بلوک است. هر بلوک سیزده طبقه‌ی آزگار. هر طبقه بیست و شش اتاق تک نفره. سلول انفرادی. لاک تنهایی. هر کس می‌خزد تو لاک خودش. پنهان می‌شود. مهم نیست چقدر همه را بشناسد یا سوشالایزینگ کرده باشد یا مست باشد. یا با کسی باشد. آخرش همین سلول انفرادی است. اینجا یک گورستان جمعی است

Friday, 21 October 2011

PUT ME ON THE TRAIN, SEND ME BACK TO MY HOME*

بعد مرد اومد،‌ برگه آزمایشُ آتیش زد. بعد باد اومد،‌ خاکسترا رو برد. بعد اُق اومد،‌ پلّه‌ها رو کثیف کرد. بعد بارون اومد، زمینُ شست. بعد سیگار تموم شد. بعد سرد شد. بعد درد شد. بعد میلان کش اومد، از مزرعه‌ها رد شد. بعد شب اومد. بعد غم اومد. بعد مرد خونه نیومد 


Sunday, 16 October 2011

من معشوقه‌ی حافظ

یک شب هم معشوقه‌ی حافظ بودم. هی که عشق‌بازی می‌کرد، هی که غزل می‌خاند، هی که من یاد سعدی می‌افتادم. هی که می‌گفتم اُه چه رند. (رند را در مدرسه یاد گرفته بودم. گفته بودند رند است حافظ!) هی که می‌بوسیدمش. هی که می‌گفتم رند خودم. رندوی من! رندولی من! هی که می‌گفتم سعدی با آن همه شیرین‌سخنی، این‌چنین رند نبود! اُه یِس. حافظ هی که مرا تنگ در آغوش می‌کشید در گوشم می‌گفت می‌ مخور با همه کس تا نخورم خون جگر. بله. اصلن این را همان شب برای من سرود. همان موقه که من پای سعدی را وسط کشیدم. برای خود من. رند عزیزم. رند عزیز غیرتی حسود خودم. هی که می‌خاند درگوشم، هی که من مست، من عاشق. من سربه بیابان. من معشوقه‌ی حافظ       

پی‌نوشت: من معشوقه‌ی سعدی هم بودم، تعریف از خود نباشه

ایتز کامپلیکیتد

این عطر خوشبو است. این آهنگ شاهکار است. این پشه بد است. من را می‌گاید. عاشقم است. از کون می‌گایتم. نمی‌گزارد بخابم که. فقط فکر گایش است. کاش بمیرد لطفن. با عشق یک‌طرفه‌اش بمیرد لطفن. من از خداوند  خیلی طلب مرگش را دارم لطفن. پشه از من سیری ندارد. رابطه‌مان ایتز کامپلیکتد است. نه، رابطه‌مان ایتز کامپلیکتد نیست. بلکه با دست زده روی شانه‌ی ایتز کامپلیکیتد و بهش گفته زکّی. رابطه‌مان لنگ در هواست. نمی‌بینمش حتا. فقط گاهی در گوشم حرف می‌زند. که مثلن مرا هورنی کند. هی می‌گوید هیچ‌کس بهتر از او نمی‌گاید مرا. هی می‌گویم خُبالا. کجایش را دیده‌ای. عطر زده‌ام برایش. عطر به این خوبی. اول بو نداشت. تازه بویش هوا شده. دلم وا شده. دلم با آهنگ می‌خاند 

Friday, 7 October 2011

*درد اومد... داد اومد

شب قبلش مست بودم. خاب سنگین رفته بودم. یک‌بار هم جابجا نشده بودم. محض خاطر شاش هم بلند نشده بودم. پایم درد می‌کرد. درد. درد. درد. درد داشتم. درد دارم. هی آدم‌ها آمدند. هی‌ آدم‌ها رفتند. هی من درد کشیدم. هی درد کشیدم. درد را با انتظار کشیدم. درد را با انتظار و با آبرنگ کشیدم روی تابلو. تابلو را زدم روی دلم. کنار تابلوهای درد. در موزه‌ی درد. درد و مرض. درد و آه. درد و حسرت. درد و بغض. درد و گناه. درد و غربت. درد و شرم. درد و حقارت. درد و دوری. درد و بی‌پولی. درد و اشک. درد و داد. درد خالی. درد خالی. درد خالی
یه جاشم می‌گه درد اومد (ای داد ای یار من) داد اومد (ای داد ای یار من) و من همچنان که خابیدم می‌میرم و نمی‌دونم *خاننده کیه که بنویسم

سارایوو

می‌شناختمش. می‌دانستم لفتش می‌دهد. رفته بودم گواهی گم شدن گواهی گم شدن کارت شناساییم را بگیرم. این خیلی مسخره است. خیلی. من مشتی از آهنگهای غمگین از سلکشن فاطی را با مشتی از آهنگ ‌های غمگین‌تر از سلکشن خودم ترکیب کرده بودم و گوش می‌دادم. گاهی به حامد فکر می کردم. گاهی به یاد الخو می‌افتادم. به این دلخوشی که اگر من به آنها الان فکر می‌کنم، آن‌ها هم الان به من فکر می‌کنند. بعد آهنگی در گوشم می‌گفت سارایوو. و من می‌گفتم عجب اسمی سارایوو. با تشدید روی ی. بروم سارایوو. کون لق بروژ. بی حامد. بی الخو. بی لادی. بی هیچ‌کس. تنها. همین‌طور بروم. بی جا. بی مکان. بی پول. بی کوله‌پشتی. آدل گوش بدهم. یا همین سارایوو. یا موبی. یاد رپِری که می‌گفت آی اَم بلک بیفتم. بعد شب بشود. سرد بشود. من بی جا. من بی مکان. من گشنه. من دنبال اتاق. من دنبال پل. من دنبال زیر پل. از جایی به بعد هیچی مهم نیست. می‌دانستم که لفتش می‌دهد. می‌دانستم که مسخره است. می‌دانستم الان که به حامد یا الخو فکر می‌کنم، آن‌ها ندارند به من فکر می‌کنند. می‌دانستم اینجا از همان‌جا به بعد است

Saturday, 1 October 2011

من همچنان دنبال کلیدم می‌گردم


 من شب خابیدم؟ دو ساعت؟ یک ساعت؟ من عجله داشتم؟ من زیر فشار بودم؟ موهایم سفید شدند؟ چمدانم را بستم؟ من اتاق را مرتب کردم؟ من ولو شدم روی تخت؟ من زود بلند شدم؟ من می‌لرزیدم؟ من فیلم دیدم؟ جنگ و صلح دیدم؟ من ترسیدم؟ حاضر شدم؟ دنبال کلیدم گشتم؟ دنبال کلیدم گشتم؟ دنبال کلیدم گشتم؟ 

نی‌نی‌مون با لباس راه‌راه


یه روزم که از این سر میلان به اون سر میلان با چمدونامون در حرکت بودیم و می‌خاستیم سروخت به قطار برسیم و سر وخت بریم پست و سروخت بریم بانک و بلیت بخریم برا ایران و کارت شناسایی گمشدمونُ نوسازی کنیم و سر وخت برسیم تولد نیکلاس و اون وسط یه ساعت مَطل خانم دخترخاله‌ی دوست سینا پویان بشیم، احساس کردیم این لباس راه‌راه پسندیده ما رو و بمون زیر‌چشی نگا می‌کنه. رفتیم واسه نی‌نی مون خریدیمش، بپوشنش. با یه دونه از این دستا تپلشون که سوراخ داره، جغجغه تکون بدن و اون یکی دستشون تو دست ما باشه و آب دهنشون از گوشه‌ی لبخند ملیحشون آویزون باشه. موهاشون کم‌پشت، چشاشون پر آب. سفیدی چشاشون آبی. کونشون باد کرده از لاستیکی. پاهاشون تپلو. به قول فاطی واشا خدااااااااا

و ما این چمدونمونُ و این ساکمونُ هی کشیدیم


 و ما این چمدونمونُ و این ساکمونُ هی کشیدیم. هی کشیدیم. هی کشیدیم. هی کشیدیم. روشون خابیدیم. باشون آبجو خوردیم. بردیمشون تولد نیکلاس. باشون واسه بچه تو شکم نرگس لباس راه راه خریدیم. لگدشون زدیم. فحششون دادیم. باشون مترو سوار شدیم از پله‌ها بالا پایینشون بردیم. کمرمونو شکستیم. بردیمشون دانشگاه، باشون درس خوندیم. کوچه‌های میلانو باشون زیرو‌رو کردیم. بردیمشون رستوران باشون غذا خوردیم. سوار قطارشون کردیم. بردیمشون سوپرمارکت سالامی براشون خریدیم. باشون گریه کردیم. ولی نخندیدیم. باشون زندگی کردیم. باشون پیر شدیم.

Sunday, 18 September 2011

عنوان ندارد

یک صندلی بود. می‌نشستیم روش. می‌گفتیم گردن. یک حلقه‌ی نارنجی می‌انداختند گردنمان. می‌مردیم. راه‌های دیگری هم بود. برای مردن. این از همه ساده‌تر. شادتر. به‌خاطر رنگ نارنجی. رفتیم آن‌جا با دوست و دوست‌دختر دوست. نشستم روی صندلی. گفتم گردن. حلقه‌ی نارنجی دور گردنم. مُردم. ایستادم کنار. دوست‌دختر دوست نشست. گفت گردن. حلقه‌ی نارنجی دور گردن. مُرد. آمد ایستاد کنار من. دوست ننشست. ترسید. دوست‌دختر گریه کرد. رنج و غمی بود که مرگ پایانش نبود.

Sunday, 4 September 2011

غریبه آشنا

بم گف اگه خاستم حرف بزنم اون هس. من گفتم با اون حرف نمی‌زنم. از دوس‌دختر پرسید. من گفتم از دوس‌دختر هیچی بش نمی‌گم. گف نریزم تو خودم. گفتم نگران نباشه چون غریبه‌ها هستن که باشون حرف بزنم. گف این که فایده نداره. لورا داره با خوزه حرف می‌زنه. من بش گفتم زنگ بزنه با مارکو حرف بزنه. گوش نمی‌ده. می‌گه خوزه رو می خاد. حالا وختی با خوزه بود هر پارتی می‌رفت آویزون یکی می‌شد و بوس و دل و قلوه و این که از خوزه بدش میاد و خوزه کل زندگیشُ تباه کرده و حالا که مارکو رو پیدا کرده که مث این شاهزاده‌هان که با اسب سفید میان تا بمون ثابت بشه اینا فقط تو فیلما نیسسن دوباره یاد خوزه کرده. اصنشم مهم نیس. چون این بحث جانبیه و اصن به من چه مربوطه لورا چی کار می‌کنه. می‌خاس بدونه چی بین من و دوس دختر بوده. من می‌دونم. از سر فضولی محض نبوده که گفته باش حرف بزنم. واسه خاطر دل‌سوزی هم بوده چون قلب رئوفی داره. ولی من حتا به حامدم از اینا چیزی نگفتم. به جاش به پائولو چرا. به لاکسی چرا. به کِلی چرا. به خیلیای دیگه که حتا اسمشون یادم نمیاد هم چرا. چون غریبه دل واسم نمی‌سوزونه. و من نمی خام هیشکی واسم دل بسوزونه

Thursday, 1 September 2011

پول احتیاج دارم

بابا می‌پرسید وضع پولی‌ام چطور است. من بحث را عوض‌ کردم. همیشه همین‌طور است. همیشه می پرسد. همیشه من بحث را عوض می‌کنم. واقعیت این است که شدیدن پول‌لازمم. و واقعیت این است که نمی‌خاهم بابا پولم بدهد و واقعیت این است که بدجوری دنبال کار می‌گردم و هیچ‌کاری برای من نیست. یعنی باید باشد ولی نیست. چون من درسم خوب است و دانشگاهم خوب است و معدلم خوب است و زبان‌های زیادی بلدم و به هر کاری راضی می‌شوم و باز هم کاری نیست. ومن دلتنگم. امروز در فروشگاهی لباس‌های کوچک زمستانی بود. من نگاه کردم و یاد بچه‌ی نرگس افتادم که قرار است به دنیا بیاید و پولی نداشتم برایش بخرم. دنیا خیلی کثیف است. خیلی. دنیا برای پول‌دارها ساخته شده. من از این بیرون تماشا می‌کنمشان. من فقط یک کار می‌خاهم. همین که خرج خانه ام درآید کافی‌است. بابا نباید بفهمد. هیچ‌کس نباید بفهمد. 

WHY DOES MY HEART FEEL SO BAD*

روی صندلی‌های فرودگاه که نشسته بودیم و گریه‌مان تمامی نداشت، والا ایمیل زد بهمان. گفت برنمی‌گردد کومو. گفت همان‌جا ایسلند می ماند. ما غمگین‌تر شدیم. شب قبلش بغل یک رَپِر لاغرو که لباس‌های گشادی پوشیده بود، کپه مرگ خودمان را زمین گذاشته بودیم. با موهای درِد‌لاک شده‌اش هی بازی کرده بودیم. پرسیده‌بودیم از کجاست؟ گفته بود: آی اَم بلَک. ما گفته بودیم از زمینیم. بعد کرده بود ما را. ما درد کشیده بودیم. درد زیاد. درد زیاد. توی گوشمان رپ خانده‌بود. رپ خوب. رپ نان‌اِستاپ. ما خیالمان رفته‌بود پیش پائولو. پائولو غیرتی شده بود. دستمان را کشیده‌بود. نگذاشته‌بود با دیگری برقصیم. ما لحظه‌ای‌، زمانی، ثانیه‌ای چشممان یه چشمهایش افتاده بود. برقی، نوری،‌ چیزی بود که لرزانده بود ما را. ما را می کشید. مثل همان شب که رپر می‌کشیدمان. بعد دومنیکو می‌آمد. رپر می‌گفت:‌ شی ایز تو هات فور یو. و دومنیکو نیامده بود. دومنیکو خجالتی بود. سرش پایین بود. غم می‌فهمید. ما خاسته بودیم که بیاید. و نیامده بود. ما دوستش داشته بودیم چون شکل متّئو بود. چون متّئو خجالتی بود. چون متّئو غمگین بود. چون متّئو را دوست داشته بودیم. چون متّئو ولمان کرده‌بود. رپِر می‌گفت از زمین نیستی. از خدایی. می‌گفتیم خدا مدت‌هاست دوستمان ندارد. موبی* گوش داده‌بودیم. خسته بودیم. تن‌هامان خیس عرق. خابمان برده‌بود. خاب دیده بودیم. خاب فرار. خاب مرگ.
*http://www.youtube.com/watch?v=qT6XCvDUUsU&ob=av3n

Monday, 22 August 2011

(سلام اصغر (پیرامون سابجکت تخمی‌کلیشه‌ای، آنگاه که چیز دیگری به ذهنت نمی‌رسد


اوه اصغرم سلام. لانگ تایم نُ سی. کامپیوتر گرفتی آیا؟ دلم تنگ شده بود. رو به فراموشی. دوستای خوبُ نباید فرموش کرد. من یه عالمه حرف دارم که دلم می‌خاد به تو بگم فقط. تا تو احساس کنی که اسپِشال هستی. و هستی
فاطیمون این کارت‌پستالُ با این مضمون که "قیافا را حال کونینننن :‌))))))" امروز واسم فرستاد. من چندین دقیقه بی‌وقفه می‌خندیدم از همین قیافا. فردا می‌رم بوداپست. کنار دانوپ. اصلش دو تا شهر بوده بودا و پست. وضیفه‌ی من پیدا کردن کلاب‌ها و بار‌ها و رستوران‌های با غذاهای سنتی ولی نه گرونه. از جنوا که برمی گشتم تو ایستگاه قطار رفتم کتاب‌فروشی. یکی ازاین گاید‌های بوداپستُ باز کردم. نقشه‌ی آخرشُ کندم گذاشتم زیر بلیزم. بعد باز نگاه کردم. کتاب راهنمای بروژ کنار بوداپست بود. دلبری می‌کرد. می‌گفت من که انقد خشگلم دلت میاد نبینی منُ؟ و نه. دلم نمیومد. نقشه‌ی بروژُ هم کندم. زیر بلیزم گذاشتم. اومدم بیرون. گفتم خوب کاری کردم. باید برم بروژ. باید استاتوس بذارم این‌ بروژ. نه  فقط فیس‌بوک. همه‌ی شبکه‌های اجتماعی که عضوم. حتا شده می‌رم اونایی که عضو نیسسم هم عضو می‌شم تا این استاتوسُ بذارم. آهنگ این بروژ هم ضمیمه کنم. نقشه‌ی بوداپست الان کنارمه. تنها چیزی که روش علامت زدم جای هاستلمونه. هی به من می‌گه دو دیقه دیگه خابت می‌گیره. و من وقعی نمی‌نهم. زنگ زدم از خونه خدافزی کنم. بشون بگم این چن وخت آن‌لاین نیسسم نگران نشن. فل‌واقه کسی نگران نمی‌شه. این منم که خودمُ تحویل می‌گیرم. گاهی مامان فقط. بعد فری عکسای خاسسگاری فاطیُ فرستاد برام. بله. دوس پسر فاطی رفته خاسسگاری فاطی. و فاطی یه سال از من کوچیکتره. من وقعی نمی‌نهم.  فاطی ولی گفته باید وقع بنهم. چون فاطی نمی‌خاد الان عروسی کنه. و نمی خاد دوس‌پسرُ از دست بده. فاطی یه کتُ دامن خشگل سورمه‌ای پوشیده بود. من بیشتر به این فکر می‌کردم که کاشکی منم از این کتُ دامنا داشتم که اگه یه روزی کار پیدا کنم بپوشمش. بعد فری یه سری عکس از خودش و فاطی فرستاد که با فوتوشاپ ادیتشون کرده بود. فری و فاطی هر دو عکاسن. مث من از این دوربینای سونی ساده ندارن که. کانون ای‌ اُ‌ اس(؟) یا دی ۴۰۰ (؟) و چیزایی تو این مایه‌ها دارن که من زیاد متوجه نیسسم. عکساشونُ با فوتوشاپ ادیت می کنن. نه با آی‌فوتو و پیکاسا. گاهی دوربیناشونُ می‌دن دست من. که منم عکسی گرفته باشم. نه که بخان فرصتُ در اختیار من بذارن. در اصل می خان فرصتُ  در اختیار خودشون بذارن که تو عکس باشن. من در اون لحظه‌ها احساس می‌کنم وظیفه‌ی پیامبری بم محول شده. هی این لنز دوربینُ می چرخونم. فُکوسشُ عوض می کنم. کادر‌بندی می‌کنم. می‌شینم. پا می‌شم. دست آخر جفتشون بم سرکوفت می‌زنن. می‌گن چرا سوژه وسط کادره. سوژه باید کنار کادر باشه. چرا نورش بده. چرا تار شده. چرا اون برگ درخت در اون لحظه در زاویه‌ی ایکس نسبت به آجر هشتادُ هفتم از سمت چپ قرار داره. و هزار سرکوفت دیگه. بعد من به همین دوربین ساده‌ی خودم پناه می‌برم. دورببنم می‌دونه خاطرش برام عزیزه. که اگه نبود تا حالا هزار بار گم شده بود. گم و گور. نقشه‌ی بوداپست با شنیدن گم و گور در همین لحظه می‌پرسه: پس علامت نمی زنی؟ گم و گور می‌شوی که. (با همین لحن کتابی. آخر نقشه است و تمام عمرش را در کتاب سپری کرده. نمی‌تواند عامیانه صحبت کند. باعث شده من هم لحنم کتابی شود.) فل‌واقه نقشه جان باید بگویم برنامه‌ام همین است. باید گم و گور شوم .حتا شده برای دقیقه‌های کوتاه. نیازیست که مدتیست که در من آمیخته. دبروز دستم کشید به دیوار. خودش که نکشید. خودم کشیدم. دستم مدتیست درد می کند. آن درد را با این کشیدن به دیوار خاموش می‌کنم. بعد خونش را می‌خورم. در‌ضمن خون‌آشام هم نیستم. فقط دستمال همیشه همراهم نیست. دیروز خونم مزه‌ی گم و گوری می‌داد. به زبانی حالیم کرد که وقت گم و گور شدن است. کنار دانوپ جای خوبی باید باشد
خدافز 

--
MARYAM TEHRANi

Saturday, 20 August 2011

HOME, BITTER HOME

باید بروم خانه. بنشینم ور دل مامان که روزنامه می‌خاند و بابا که محو بی‌بی‌سی شده است و فری که وبگردی می‌کند و فاطی که با کاوه حرف می‌زند و نرگس که جدول حل می‌کند و بلبلم که بت‌من بازی می‌کند و هی غر بزنم چرا من که بعد کلی آمده‌ام برایم برنامه شاد و مفرح در‌نظر نگرفته اند و غذاهای خوشمزه درست نکرده اند و هزار بهانه‌ی دیگر. با همه‌ی این وجودها باید بروم خانه!

ناز و آواز


قناری بود خب. قناری سفید. ناز داشته بود. انتظاراتی داشته بود. همین‌طوری نبود که لب به آواز بگشاید. ما می‌رفتیم غذای پرنده‌ها را بدهیم، اول باید غذای او را می‌دادیم. زرده تخم‌مرغ و گشنیز هم همیشه باید می‌بوده. کم می گذاشتیم یا به بقیه زودتر رسیدگی می‌کردیم، آواز نمی‌خاند که. بعد آواز که می‌خاند ما مست می‌شدیم. از خود‌مان بی خود می‌شدیم. همین‌طور خشکمان می‌زد سر جامان. می‌ترسیدیم کوچک‌ترین حرکتی کنیم و نخاند دیگر. دم بهار می‌بردیمشان همه را توی حیاط. هی می‌گفتیمشان زیاد سر و صدا نکنند، آواز نخانند، گربه که بی‌حیاست، پیدا نشودش. گوش نمی‌کردند که. یک کاسه آب می‌گذاشتیم تو قفس‌هاشان. خودمان شلنگ را برمی‌داشتیم انگشتمان را می‌گرفتیم سرش، مثل فواره روی گل‌ها و ریحان‌ها آب می‌پاشیدیم. بعد فشار آب را زیاد می‌کردیم نوک درخت خرمالو را هدف می‌گرفتیم. آب‌ها همه می‌پاشید روی خودمان. هی خودمان جیغ می‌زدیم. باعث می‌شدیم پسر همسایه هی سرک بکشد. بعد پرنده‌ها آب‌بازیشان را که می‌کردند، یکی یکی درشان می‌آوردیم، ناخنشان را می‌گرفتیم. قناری سفید بعدن دستور می‌داد برایش مانیکور کنیم. از بس که با کلاس بود. بعد فرنچ می‌کردیم برایش. بعد می‌رفتیم سراغ مرغ‌عشق‌ها. همیشه لاک آبی می‌خاستند که با پرهاشان ست شود. هی می‌گفتیم محض تنوع گاهی یک رنگ دیگر، هی می‌گفتند مگر ما مثل این طوطی‌ها دهاتی‌ایم؟ طوطی‌ها ولی می‌گفتند هر ناخن، یک رنگ. پدرمان در‌می‌آمد که. از بس که نوک هم می‌زدند. جیغ هم می‌کشیدند. هی می‌گفتیم گربه که بی‌حیاست می‌آید. تازه قناری‌ها مست از بهار شروع می‌کردند به آواز و ساز. بعد می‌گفتیم فکر خودتان نیستید فکر این ماهی‌قرمز‌های توی حوض باشید که زبان بسته اند و به فکر نبودند که. گوش نمی‌دادند که. تازه مسخره می کردند. می‌گفتند زُم‌بسته. به جای‌ زبان‌بسته. بعد رفتیم یک روز دست به آب. همان‌جا توی حیات. منظور حیاط. گفتیم بشاشیم. دو دقیقه که بیشتر نیست. گفتیمشان ساکت باشند. گفتند باوشه. یکیشان هم خوشمزگی کرد گفت اجازه، انگشت من درازه. گفتیم این‌ها قدیمی شده. گفتیم بروند مزه‌های جدید یاد بگیرند. رفتیم دست به آب. صداشان رفت به هوا. یک‌هو ولی ساکت شدند. ما هول شدیم. چون می‌دانستیم حرف گوش‌کن نیستند که. آمدیم بیرون. تنبانمان را هم درست نکشیده بودیم بالا. گربه که بی‌حیا بود و خوش‌سلیقه هم بود، رفته بود سراغ قفس قناری سفید. زده بود یک‌وری کرده بود. قناری‌مان یک‌گوشه سنگ‌کوب کرده بود. همه بدنش لرز گرفته بود. آب و دانه‌ها همه یک‌وری. بعد رفته بود سراغ مرغ عشق‌ها. آن‌ها هم که سنگ کوب. خشکشان زده بود سر جاشان. گربه که بی‌حیا بود، دمب یکیشان که از قفس بیرون زده بود را کنده بود خورده بود. ما بهت زده. تنبان پایین. توانایی نداشتیم قدم از قدم برداریم که. گربه که بی‌حیا بود هم‌چنان وسط قفس‌ها مشغول لنباندن دمب مرغ ‌عشقمان. زل زده تو چشممان. ما یک لحظه قدرتمان را جمع کرده بودیم دویده بودیم طرف قفس‌ها، داد زده بودیم نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! درست مثل توی فیلم‌ها. گربه‌ که بی‌حیا بود، دمبش را نگذاشته بود کولش و خرامان خرامان رفته بود. حتا انگشت وسطش را هم نشانمان داده بود. ما اشک‌هامان سرازیر، هی به بچه‌هامان دلداری داده‌بودیم. بغلشان کرده بودیم. نازشان کرده بودیم. بچه‌هامان تا یک هفته هیچ‌کدام لب به آب و غذا نرده‌بودند که. هیچ صدایی هم در نیامده بود ازشان که. دمب مرغ‌عشقمان را گرفته‌بودیم باند‌پیچی کرده بودیم. هی ناز همه‌شان را کشیده‌بودیم. هی جک گفته‌بودیم. فیلم گذاشته بودیم. آهنگ گذاشته‌بودیم. کم‌کم که یادشان رفته بود. دوباره شروع کرده‌بودند به آواز و سرُ صدا. قناری سفیدمان اما دیگر هیچ وفت آواز نخاند که نخاند که نخاند.

Friday, 19 August 2011

HOMEWRECKER

ترزا چشمهای سبز درشت قورباغه‌ای داشت. با موهای قرمز. صورت سوخته. ران‌ها و ساق‌های باریک. شکم قلمبه. چروک‌هایی دور چشم و بازو و گردن. اهل دل. عاشق خوردن. عاشق حرف زدن. با همان لهجه‌ی دهاتی. عاشق شراب سفید گاز‌دار. نمونه‌ی کامل یک ایتالیایی. می‌آمد کنار دریا با ما. پایش را هم حتا نمی گذاشت توی آب. همان‌جا زیر آفتاب ساعت‌ها برای خودش روی تخت کرایه‌ایش دراز می‌کشید. ما می‌پریدیم توی آب. خودمان را می‌انداختیم روی موج‌ها. دست و پا هم نمی‌زدیم. موج‌ها مثل گهواره‌مان بودند. بعد عینک شنامان را می‌زدیم، می‌رفتیم زیر آب. ماهی‌ها و جلبک‌ها را نگاه می کردیم. ماهی‌های سبز و زرد و آبی و سیاه. به دنبال ماهی قرمز می‌گشتیم. بعد نفسمان تمام می شد، می‌آمدیم روی آب.. زیر آفتاب. روی موج‌ها دراز می‌کشیدیم. گاه شنا می کردیم. از این طرف به آن طرف. پرندیس روی کولمان. ترزا از دور عکسمان را می گرفت. بعد برمی‌گشتیم ساحل. شن‌ها می‌چسبید به پاهامان. خط‌های بیکینی روی تنمان را چک می کردیم. می‌رفتیم آبجو می‌خوردیم. . بعد عصر می شد می رفتیم اپرتیوو. سیر که می شدیم از این بار به آن بار می‌رفتیم. هر بار یک درینک. هر بار مهمان کسی. آخر شب ها می رفتیم دیسکو. نه برای رقص. برای سکس. همان سکس‌های سرپایی کوچه‌های تاریک. ترزا هر بار من و پرندیس را به دو راگاتزو ایتالیانو می‌سپرد. خودش می نشست یک گوشه شراب سفید گاز‌دارش را می‌خورد تا ما برگردیم. بعد یک صبح علل‌طلوعی از خاب بیدار شد، دوش گرفت. لباس زیبا پوشید. آرایش کرد. منتظر نشست روی صندلی. بعد‌تر کلائودیو آمد. شوهرش. عشقش. با موهای جوگندمی. خط‌های عمیق روی پیشانی. صورت آفتاب‌سوخته. قد بلند. شانه‌‌های فراخ. بازوان و سینه‌ای ساخته شده برای بغلی گرم. بردمان رستوران. رستورانی که با دیدن قیمت‌های غذاهایش، چند سکته‌ی خفیف زدیم. گفت نگران نباشیم. که او حساب می‌کند. بعد دعوتمان کرد دفعه‌ی دیگر برویم خانه شان. گفت من و پرندیس با هم روی یک تخت بخابیم چون خانشان کوچک است. بعد گفت اگر هم بخاهم من با او روی یک تخت بخابیم و پرندیس و ترزا روی آن یکی تخت. بعد همه خندیدیم. ترزا کمتر. بعد گفت شوخی کرده. من ولی توی دلم می‌گفتم باعث خوشبختی من است با تو روی یک تخت بخابم

پول بهتر است یا ثروت

یه بار یه خانومی بم گفت که چقدر چِشام قشنگه. منم یاد شعر تو که چشمات خیلی قشنگه افتادم. بعدم گفت که ببینم که چِشای خودشم قشنگه و منم دیدم. و راست می‌گفت خب. پرسید ازم دیدی چشام یعنی چشای خود اون سبزن؟ منم گفتم چون کور‌رنگی ندارم دیدم. و گفتم مژه‌هاش چه بلندن و چه خوب ریمل زده. تازه بش گفتم رنگ پوستشم خیلی قشنگه. بعدم من بش گفتم می‌خاد شمارشُ بم بده یا نه. بعدم اون فکر کرد و پرسید پول‌دارم یا نه. منم گفتم دانشجوی ساده‌ای بیش نیستم. چون دلم نمی‌خاست از همون اول رابطه دروغ گفته باشم. بعدم گفتم که دوس‌دختر قبلیم هم به خاطر یه پسر پول‌دار ولم کرد رفت لندن پیش همون پسر پول‌دار. و سعی کردم مظلوم نمایی کنم. بعدم اون گفت که نمی‌خاد شماره بده. منم گفتم باوشه. عکس البته مربوط به یه خانوم دیگه‌اس که اونم خیلی خشگل بود

Thursday, 18 August 2011

صدای ما را از جنوا می‌شنوید


جواب فریمون

الهی قربوندون برم
کی شِد صدادونا از ایران بشنویم!
Posted by Picasa

Wednesday, 10 August 2011

I'M MISSING YOU MORE THAN ABYBODY ELSE



Then my ex-girlfriend wrote this back to me:

T_T....I miss you, i am so regretting that i was not in como. Gardaland....Anyway, i am gonna tell u a good news, i will be in italy at 14,September, maybe stay in italy until i graduate.I am looking forward for that day. say hi to Rodrigo....i miss you all
Posted by Picasa

نه واقعن چی فکر کردی مریم ترونی؟

بعد ما نشسته بودیم از یک ماه قبل برنامه‌ریزی کرده‌بودیم کی برویم شهربازی. بعد هی هر کس یک روز را می‌گفت و آن یکی می‌گفت نه. بعد دست آخر توافق شده بود دوشنبه هشت آگوست دو‌هزار‌و‌یازده. بعد از همه پرسیده بودیم دیگو تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. رودری تو می‌توانی؟ بله، من می‌توانم؟]. حسین تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. میگل تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. پرندیس تو می‌توانی؟ بله من می‌توانم. رودریگو تو هم می‌توانی؟ خدا را شکر او هم می‌توانست. مریم ترونی تو می‌توانی؟ اوه من، آو‌کُرس،‌ هاندرد پِرسِنت. به همین راحتی. بعد از یک طرف راه می‌رفتم به همه می گفتم ما دوشنبه می‌رویم گاردالند که اسم همان شهر‌بازی است و از یک طرف دیگر راه می‌رفتم و به همه می گفتم من هشت آگوست نوبت تمدید اجازه اقامت در اداره پلیس دارم. و هیچ‌کسی نبود متوجه این تناقض شود؟ بعد یکشنبه هفت آگوست درست وقتی پرندیس زنگ زده بود آخرین توصیه‌ها را بکند که فردا کی برویم و چی ببریم،‌ من داشتم مدارک لازم جهت بردن به اداره پلیس را آماده می‌کردم. درست در لحظه‌ی خداحافظی چیزی در مغزم شعله‌ور شد. بعد جیغ کشیدم و گفتم پرندیس، من که فردا نمی توانم بیایم! بله! که خب چه می شد کرد؟ هیچی. کاری نمی‌شد کرد. بعد قرار شد فردا صبح علل‌طلوع بروم اداره پلیس بست بنشینم که زود بروم تو. و رفتم. یعنی صبح ساعت شش پا شدم و به اختلاف کسری از صدم ثانیه از لورا و بورخه در رسیدن به حمام پیشی گرفتم و مدارک را برداشتم و دویدم و رسیدم و نشستم پشت درهای بسته تا هشت‌و‌نیم. بعد درست همان لحظه‌ که دربان خاب‌آلوده در را باز می‌کرد و من گارد گفته بودم که بدوم به سمت باجه، پرندیس و دیگو و میگل داشتند ماشین کرایه می‌کردند و حسین و دو تا رودریگوها مشغول خرید بودند. بعد من شدم نفر اول صف. رفتم برگه‌ی نوبتم را گذاشتم روی پیشخان. آقای مامور پرسید این برگه چیست؟ من گفتم برگه‌ی نوبت برای تمدید اجازه اقامت. انگار که خود آقای مامور نداند. بعد به من گفت این که تاریخش مال دو روز پیش است. بعد من گفتم نه جناب سروان دقت بفرمایید. بعد پرندیس زنگ زد که از نحوه‌ی پیشرفت کار من با خبر شود که من وقعی ننهادم. به جایش به برگه خیره شدم که تاریخش شش آگوست بود. بعد دلم ریخت پایین! و به این همه حواس‌پرتی لعنت فرستادم. معل‌اسف دست گل تمام و کمال توسط خودم به آب داده شده بود و نمی‌شد هیچ‌کس دیگری را مقصر بدانم. کارم عقب افتاد تا  خدا می‌داند کی. گفتم جهنم. به سلامتی پولی برای سفر ندارم  و همین‌جا هستم. پس احتیاجی به اجازه اقامت فوری ندارم. رفتم سوار ماشین شدم. چون بقیه تا آن موقه آمده‌بودند دنبال من. و رفتیم. و من سعی کردم تا آخرین جای ممکن از این گند زرّینم به کسی چیزی نگویم. ولی نشد و دوباره مضحکه‌ی خاص و عام شدم. باز هم گفتم جهنم. بگذار ملت شاد شوند. رفتیم شهربازی. شلوغ شلوغ. برای هر بازی یک ساعت توی صف زیر آفتاب. از گرما که خفه می‌شدیم نوبتمان می‌شد. بعد ۳ دقیقه جیغ ممتد. به همین ترتیب پیش رفتیم تا هشت شب. که یک بازی آبی رفته بودیم و خیس آب‌چکان شدیم. باز هم گفتیم جهنم. آفتاب تا نه‌و‌نیم می‌تابد فرق کله‌مان، خشک می‌شویم. دو تا از بازی‌های باحال هم بیشتر باقی نمانده بود. گفتیم چه خوب، طبق برنامه. بعد خداوند ندا داد:‌ هه! چی فکر کردی مریم ترونی؟ بله به همین نحو. با همین لحن. گمانم پوزخند هم زده بود. بعد همان موقع آسمان ابری شد. باران به صورت شلنگ باریدن گرفت. رعد و برق شد و همه بازی‌ها هوایی از جمله دو بازی نشان کرده‌ی ما، بسته شدند. هوا سرد سرد. ما خیس خیس. لرز کردیم. همان موقع‌ها بود که دیگر در خودمان توانایی گفتن جهنم یا تخمم نمی‌دیدیم. ولی توانمان را جمع کردیم گفتیم جهنم. بگذار خدا هم دلش خوش باشد حال ما را گرفته است.

Sunday, 7 August 2011

TOO GOOD TO BE TRUE

نشناخته بوده ما را. ما هی از دور با همان کفش‌های پاشنه بلند و دامن تنگمان بالا و پایین پریده‌بودیم و داد و فریاد راه انداخته‌بودیم و توجه همه را به خودمان جلب کرده‌بودیم و او هم‌چنان حواسش نبوده. همین‌طور منتظربوده. با چشم‌هایش دخترهایی با دامن‌های گل‌دار و موهای فرفری شانه نشده را دنبال می‌کرده‌. قبل‌ترش زنگمان زده بوده. همان موقع بوده که ما با همکارمان از میزان تخمیت هوا صحبت می‌کردیم و ما داشته بودیم می‌گفتیم که کارمان از هوا هم تخمی‌تر است و البته راضی‌ هستیم. بعد یکی دیگر از همکارها گفته کافه و ما گفته بودیم بله، سیگار و کافه. بعد داشته بودیم می‌رفتیم که موبایلمان زنگ خورده و گفته‌بودیم پرونتو، چون ایتالیایی‌ها می گویند پرونتو. بعد او خاسته‌بوده اذیتمان کند، گفته‌بوده از نمی‌دانم کجا تماس گرفته و رزومه‌ی ما را دیده و پسندیده و ما هی پرسیده‌بودیم ازکجا و نخاسته‌بودیم لو بدهیم که اصلن رزومه‌ای نفرستاده بودیم و او وسط کار خنده‌اش گرفته بوده و ما همان‌جا در دفتر کارمان با همان کفش‌های پاشنه بلندمان و دامن تنگمان یکی دو متر به هوا پریده بودیم و جیغ زده بودیم و به نگاه‌های بهت‌زده‌ی همکاران وقعی ننهاده بودیم. بعدترش پرسیده‌بودیم کجاست و گفته بوده همین‌جاست و گفته بودیم عصر بیاید برویم اَپرتیوویی چیزی و گفته بوده باوشه. و آمده‌بوده همان‌جا و ایستاده بوده منتظر ما و در همان حین نادیده‌مان گرفته بوده تا وقتی پریده بودیم بغلش. بعد بهت زده نگاهمان کرده بوده و لبخند زده بوده و بوسیده بودتمان. و بعد گفته بوده‌‌ عوض شده‌ایم،‌ چون عوض شده بودیم. چون موهای فرفریمان را شانه کرده‌بودیم و با اتو صاف کرده‌بودیم و محکم پشت سرمان بسته بودیم. چون به جای کفش‌های اسپورت رنگ‌به‌رنگمان کفش سیاه پاشنه دار پوشیده بودیم و چون دامنمان گل‌دار نبوده و چین‌دار نبوده. با همه‌ی این وجودها، همین‌طور ما را بغلش نگه داشته بوده و هی بوسیده بوده و لبخند زده بوده. بعد باران باریده بوده و باد ووزیدن گرفته بوده و ما همان‌جا هنوز ایستاده بودیم و سیگار دود کرد بودیم

از آن سال‌ها


آن سالهایی بود که آشپزی می‌کردیم شب‌ها. از سر کار می‌آمدیم. دامن گشاد گل‌دار می‌پوشیدیم. مواد لازم را می‌ریختیم در قابلمه و سیگارمان را دود می‌نمودیم. غذا را هم می‌زدیم و سیگار را پک می‌زدیم. بوی دود و غذا می‌گرفتیم. بوی دود و غذا ترکیب می‌شد با خستگی تنمان. اکثرن موسیقی متن هم داشتیم. لیلی را مثلن خیلی دوست می‌داشتیم. یور اکس-لاوِر ایز دِد هم عزیزمان بود. دیس مِس ویر این و ور‌ ایز مای بوی هم بودند. گاه باهاشان هم‌خانی می‌کردیم. گاه پس و پیش می‌خاندیم. گاه با پیازهای خرد شده اشک می‌ریختیم. بعدتر او آرام و بی‌صدا می‌آمد خانه. با تنی که بوی خستگی می‌داد. مثل مار بی صدا می‌خزید پشتمان. دستهایش را می‌انداخت دور گردنمان. دست‌هایش همیشه یخ بودند. بعد ما برمی‌گشتیم، روی نوک انگشت‌هامان می ایستادیم، بوسش می‌کردیم. بعد سیگارمان را دهانش می‌گذاشتیم.بعد او یک پک می‌زد به سیگار و یک بوس می‌گرفت از لب ما

Posted by Picasa

Saturday, 6 August 2011

من دوباره چشمم به رز‌های اریگامی‌ و یاد تو افتاده

می‌گفت تو چرا با همه خوبی؟ تو بیا فقط با من خوب باش. همان موقع‌هایی بود که رزهای اُریگامی درست می‌کردم . به همه می‌دادمشان. تی‌تی نگهش داشته هنوز. زده به دیوار بار. پشت سرش. هر بار به همه نشانش می دهد می‌گوید این گل  را این بیمبولا به من داده است. بیمبولا که می‌گوید دلم ضعف می‌رود. با او بودم که گل را دادمش تی‌تی. جلوی چشمهای خود خودش. همان موقع هم دوباره گفت تو چرا با همه انقدر خوبی. راست می‌گفت. آن‌زمانی بود که دست هرآشنا و غریبه‌ای یک شاخه گل رز اریگامی می‌دید. با همین رزها ردم را می‌گرفت. دیده بودم یک بار پایین خانه یکی  داده بودم به یورگن. یورگن همان موقع شماره‌ام را گرفته بود. من بهش کفته بودم زنگم نزند ولی. یک‌بار هم همین رزها را دست کلی دیده بود. حتا نپرسیده بود از کجاست. روی داشبورد ماشین مارکو هم یکی بود. همان روز که می‌رفتیم برگامو. چیزی نگفته بود. فقط نگاهم کرده بود. روز تولد متئو ولی شکست. کل اتاق متئو پر از رز بود. یا آن روز که فو برگشته بود و من با دسته گل‌های رز رفته بودم فرودگاه.  هر بار کاغذها را در‌می‌آوردم اخم‌هایش را توی هم می‌کشید. بعد بهانه‌ای جور می‌کرد که برود. از یک جایی به بعددیگر نمی‌خاست بداند. از همان‌جا به بعد فقط گوشه سمت چپ لبم را می‌بوسید. از همان‌جا به بعد دیگر انتظار نمی کشید برای رزهایی که ندادمش. دسته گل رزی پر از رنگ. حواسم پرت بود. دسته گلش ماند پیشم. ندادمش حتا وقت رفتن. نگهش داشتم پیش خودم که یادم نرود

Thursday, 4 August 2011

d'amore

یک شب گریه کردم. لورا دیر آمده بود. همکارش رساندش. همان همکاری که عاشقش است. عاشق‌ها! اس‌ام‌اس‌هایش را به من نشان داد. از همین مدل‌ها که بدون نفس‌های تو زندگی برایم زهر است و فیلان. من لبخند زدم و کونم را کردم بهش و خابیدم، یعنی این‌طور وانمود کردم. در حقیقت اما داشتم بی‌صدا اشک می ریختم. باید می‌گفتم هوووق. باید مسخره‌اش می‌کردم. ولی نازک‌نارنجی شده‌ام. با کمبود محبت مواجه شده‌ام. بغلی شده‌ام. بغل‌های بزرگ می‌خاهم. می‌روم باشگاه رندوم‌وار هر بار از کسی تقاضای بغل می‌کنم. غریبه و آشنا مهم نیست. باشگاه بهشت بغل است. بغل‌های بزرگ ولی نه لزومن گرم. مهم نیست. همین که با دست تپ‌تپ بزنند پشتم هم کافیست. اگر فشارم دهند که خوب است. اگر مثل گهواره هم تکان بخورند،‌ خیلی خیلی خوب است

Wednesday, 3 August 2011

زندگی داره واسم ساک می زنه، با ریتم شیش و هشت هم می زنه

. نه من خوب نیستم اصغر، زندگی داره واسم ساک می زنه، با ریتم شیش و هشت هم می زنه

هفده آگوست مصاحبه دارم. روزای طولانی رو روزه می‌گیرم. دوست‌پسر از قضا سرآشپز هم‌اتاقی هی غذاهای خوش‌بو می‌پزه. هواس‌پرتم اصغر. در حد آلزایمر! همه دوسام رفتن! دلتنگم. همه دوسام رفتن. اینُ دوبار گفتم و نمی‌دونم چرا. هی میرم دریاچه شنا می‌کنم. تنها چیزیه که تا حد ارگاسم راضیم می‌کنه. هی به ناخنام لاک می‌زنم. هرکدوم یه رنگ. شبا با لورا، اگه باشه، سیگار می‌کشم. از در‌و‌دیوار عکس می‌گیرم. با عکسا کارت‌پستال درست می‌کنم، واسه اینُ اون می‌فرستم. روزه‌امُ با الکل و سیگار باز می‌کنم. هی فیلم می‌بینم و همه رو نصفه ول می‌کنم. پورن نصفه حتا. چرا اینا رو به تو می‌گم؟ چون عادت کردم که بات حرف بزنم. و هیشکی دیگه نیس که باش حرف بزنم. همه دوسام رفتن. بله این هم بار سوم که اینُ می‌گم. آخه تا سه نشه بازی نشه. لورا دیگه بیشتر شبا با همکاره. دوس‌دختر ول کرده رفته با دوس‌پسر. منُ  تنها گذاشته با سیگارای گل‌دار صورتیش با طعم توت‌فرنگی که هی  دود کنم و هی به یادش بیفتم. والا نیس پا به پام مست کنه. جولیو نیس آخر شب زنگم بزنه. مائوریتزیو دیگه نمیاد باشگا. آنتونیو دیگه حتا رندوم‌وار هم خبرمُ نمی‌گیره.  و تو درست تو موقعیت استرتژیکی رفتی. من نمی‌دونم شاید یکی دو هفته دیگه دست از سرت بردارم. چون کمی طول می‌کشه به نبودنت عادت کنم. دلم بغل می‌خاد و هیشکی نیس بغلم کنه. امروز به رستم گفتم بغلم کنه. معل‌اسف بغلش کوچولوئه. البته ماهیچه ای هس ولی دلم بغل گنده می‌خاد. کسی چه می‌دونه شاید دلم بغل اصغرُ می‌خاد. و اصغر نیس که بغلم کنه. بله، همکارن از پشت صحنه می‌گن چس‌ناله بسه.  منتظرن
 برم وسط قر بدم با همون ریتم شیش و هشت، بابا‌کرم حتا

!خدافز

Tuesday, 2 August 2011

از دریاچه


بعد فری اینُ جوابم داد:

وای الاهی فدادون بشم که شنادون خوبه
من که فقط دوچرخه می‌زنم و کونمُ می‌دم هوا!
Posted by Picasa

شهرزادی زیر آفتاب


Posted by Picasa